جمال حق زسر تا پاست عباس
به یکتایی قسم یکتاست عباس
او گرچه به ظاهر فرزند ام البنین (س) است ولی در حقیقت مادر او حضرت زهرا سلام الله علیها است:
اگر چه زاده ی ام البنین است
ولیکن مادرش زهراست عباس
او مقتدای عاشقان تا روز قیامت است که همچون شمعی خورشید وار مسیر عشق را برای سالکین روشن می سازد :
شب عشاق را تا صبح محشر
چراغ روشن دل هاست عباس
او ماه بنی هاشم است که از زیبایی های ظاهری و باطنی برخوردار است و مولای ما بعد از اباعبدالله:
بُوَد ماه بنی هاشم ابوالفضل
خلائق بنده و مولاست عباس
غیرت و شجاعت و حسن خلق و صداقت و سخاوت باید نزد حضرت زانو زده و از ایشان درس عشق و وفا بیاموزند؛ او مظهر غیرت بود، نگهبان خیمه ها و مایه ی پشت گرمی و آرامش اهل حرم که تا عباس زنده بود ترسی از اسارت نداشتند :
به دشت کربلا آرامش دل
برای زینب کبراست عباس
غیرت او هنگام ننوشیدن آب آشکار شد، مگر می توان آب خورد و مولا تشنه لب باشد و اطفال منتظر :
بنازم غیرت و عشق و وفا را
که عطشان بر لب دریاست عباس ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 1:43 عصر روز دوشنبه 90 آذر 14
مباد لحظه ای ازیادتان جدا باشم
خدا کند همه ی عمر با شما باشم
مرا رها مکن از آستانه ات آقا
رضا مشو که ز درگاه تو جدا باشم
اگر که فیض دعای تو شاملم گردد
ز دام غفلت و بند گنه رها باشم
به انتظار فرج دست بر دعا شده ام
خدا نکرده مگر تحبس الدعا باشم؟
اگر نصیب کنی طول عمر با عزت
همیشه و همه جا خادم شما باشم
به یاد غربت ارباب دل پریشانم
خوشم که با تو گرفتار روضه ها باشم
دلم قرار ندارد بیا و کاری کن
که عاقبت سفری با تو کربلا باشم
احسان محسنی فر
پی نوشت:
از پاسخ من معلمان آشفتند
از حنجرشان هر چه درآمد گفتند
اما به خدا هنوز هم معتقدم
از جاذبه تو سیب ها می افتند
پی نوشت بی ربط:
باسلام خدمت دوستان عزیز از غیبت یه هفته ایم عذر میخوام یه دوره حجاب و عفاف رفته بودم و خدارو شکر دست پر اومدم سعی می کنم چکیده مطالب اساتیدو البته بیشتر به نقل مضمون تو پست ها بذارم و ایشالله از همین فردا شروع میکنم.
ایام محرم رو هم به همتون تسلیت میگم .
دعاگویم باشید.
دعاگویتان هستم.
یاعلی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 5:17 عصر روز جمعه 90 آذر 4
امام باقرعلیه السلام دائم الحزن بود زیرا 4 سال داشت که واقعه کربلا را درک کرد دائما اشک میریخت ، پیشانیش از کثرت سجده پینه کرده بود ، چشمانش از کثرت اشک آب آلود بود . او مجسمه تواضع و ادب بود و معدن علم و فضیلت . محضرش مرکز علما و دانشمندان و خطبا و محدثین و شعرا بود.
حکایت :
روزی هشام برای آزار امام و به خیال خودش دست انداختن امام به ایشان پیشنهاد تیراندازی می کند . امام کمان را می گیرد ، اولین تیر درست در وسط هدف می نشیند ، دومین تیر بر پیکان تیر اول فرود می آید و آن را می شکافد ، تیر سوم بر دوم و … نهم بر هشتم می نشیند . فریاد حاضران بلند می شود و هشام شرمنده ، لب به تمجید امام می گشاید.
اى خفته همچو گنج، به ویرانه بقیع
پر مى زند کبوتر دل، در هواى تو
در را به روى امت اسلام بسته اند
آن گمرهان که بى خبرند از صفاى تو
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 5:17 عصر روز پنج شنبه 90 آبان 12
چند داستان کوتاه از زندگی امام :
امام هر روز می آمد مسجد پیغمبر . اول به پیغمبر سلام می کرد و بعد می رفت خانه ی مادرش زهرا.
کفش هایش را در می آورد و نماز می خواند . عده ای تصمیم گرفتند خاک کفش هایش را بردارند برای تبرک.
ظهر که آمد، سوار بود .
چند روز صبر کردند . دیدند هر روز سواره می آید .
فهمیدند که راضی نیست.
منصرف شدند.
از فردا دوباره پیاده آمد.
×××
معتصم مرد خواننده ای را آورده بود تا امام را مسخره کند .امام نگاهی به ریش بلندش کرد و گفت :"از خدا بترس ریش دراز ."
دیگر تارهای عود نمی لرزید ، نهیب امام بود که تار و پود را می لرزاند.
-از خدا بترس!!!
هم مضراب از دستش افتاد،هم عود.تا زنده بود آن دست برایش دست نشد.
×××
معتصم ظرف پر از انگور را داد به ام فضل(همسرامام).قرار بود او کار را یکسره کند. ام فضل از قصر بیرون آمد و به خانه رفت . ظرف را گذاشت جلوی امام.
تعارف کرد . امام نگاهی به همسرش انداخت.خوشه ای انگور برداشت وشروع به خوردن کرد.امام از درد به خودش می پیچید.انگور مسموم اثر خودش را گذاشت.
ام فضل ترسیده بود.ایستاده بود گوشه اتاق و او را نگاه میکرد.امام گفت:"سزای کارت را می بینی.به خدا قسم! به بلایی مبتلا می شوی که درمانی ندارد."از نفرین امام عصبانی شد.در را به رویش بست تا کسی نتواتد به او کمک کند.
امام با لب تشنه شهید شد.
سه روز بوی عطر کوچه های بغداد را پر کرده بود.
مردم هر روز یک دسته پرنده ی سفید را می دیدند که بالای خانه ی امام پرواز می کنند وبال های خود را باز می کنند و روی بام سایه می اندازند .
خانه ی امام که رفتند روی بام جسدش را پیدا کردند.
از غـربــت آن غریــب کــن یاد امشب
مسموم شد از زهر، جواد بن رضا
در حجره ی در بسته ی بغداد امشب
برگرفته از کتاب « وسعت آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب
روزی مأمون به قصد شکار از بغداد خارج شد ، اثنای راه به جمعی از کودکان رسید که در میان راه ایستاده بودند و حضرت جواد (علیه السلام ) نیز آنجا ایستاده بود چون کودکان کوکبه مأمون را مشاهده کردند پراکنده شدند جز آن حضرت که از جای خود حرکت نفرمودند و با نهایت تمکین و وقار در جای خود ثابت ماندند.
مأمون به نزدیک ایشان رسید و از مشاهده انوار امامت و جلالت و ملاحضه آثار قداست آنحضرت متعجب شده و پرسید که ای کودک چرا مانند کودکان دیگر از سر راه دور نشدی و از جای خود حرکت ننمودی؟ حضرت فرمودند : راه تنگ نبود که بر تو گشاده گردانم،جرم و خطایی نداشتم که از تو بگریزم و گمان ندارم که تو کسی را بی جرم در معرض عقوبت درآوری!از شنیدن این سخنان تعجب مأمون زیاد گردید پس پرسید که ای کودک چه نام داری؟فرمود نامم محمد است،گفت پسر کیستی؟فرمود پسر علی بن موسی الرضا(علیه السلام ) ،از علوم چه میدانى؟فرمود: اخبار آسمانها را از من بپرس.
مأمون در این هنگام، در حالى که یک بازِ ابلق «سفید و سیاه» براى شکار در دست داشت از امام جدا شد و رفت. چون از امام دور شد، باز، به جنبش افتاد، مأمون به این سوى و آن سوى نگریست، شکارى ندید، ولى باز همچنان درصدد درآمدن از دست او بود، پس مأمون آن را رها ساخت. باز به طرف آسمان پرید تا آن که ساعتى از دیدگان پنهان شد و سپس در حالى که مارى شکار کرده بود بازگشت، مأمون آن مار را در جعبه مخصوص قرار داد، و رو به اطرافیانش گفت: امروز مرگ این کودک به دست من فرا رسیده است.
سپس بازگشت و ابن الرّضا (علیه السلام) را در میان کودکان دید، به او گفت: از اخبار آسمانها چه میدانى؟
امام فرمود: پدرم از پدرانش از پیغمبر (صلّى الله علیه و آله) و او از جبرئیل و جبرئیل از خداى جهانیان، مرا حدیث کرد که بین آسمان و فضا، دریائى است خروشان با امواج متلاطم، در آن دریا مارهایى هست که شکمشان سبز رنگ و پشتشان، خالدار است. پادشاهان با بازهاى ابلق آنها را شکار می کنند و علما را بدان می آزمایند.
مأمون گفت: «راست گفتى تو و پدرت و جدّت و خدایت راست گفتند.
منتهی الآمال
پنج نکته اخلاقی از امام جواد علیه السلام:
«تَوَسَّدِ الصَّبْرَ؛صبر را بالش خود قرار بده.» این تشبیه از آن رو است که چون آرامش و قرار جسمی انسان، با تکیه بر بالش است، مؤمن در رسیدن به آرامش روحی نیز، نیازمند به تکیه گاهی چون صبر است.
«اعْتَنِقِ الْفَقْرَ؛ [ای مؤمن!] فقر را در آغوش بگیر.»
به بیان دیگر اگر فقر و تنگدستی، تحمّل شود؛ اولاً، عزّت مندی مؤمن را به همراه دارد و ثانیاً، مانع رشد اخلاقی و تکامل سالک نمی شود.
«ارْفَضِ الشَّهَوَاتِ؛ شهوات را به دور انداز و رها کن.» یعنی محور و اساس فعالیت های مؤمن، خواسته های الهی است، نه امیال نفسانی.
«خَالِفِ الْهَوَى؛ با هوای نفس مخالفت کن.»
«اِعْلَمْ أَنَّکَ لَنْ تَخْلُوَ مِنْ عَینِ اللَّهِ فَانْظُرْ کَیفَ تَکُونُ؛ بدان که در برابر دیده خدایی و متوجه باش که چگونه ای.»
بحارالانوار، علامه محمد باقر مجلسی ج 75، ص358.
این طرف دردو غم و آه و فغان/ آن طرف هم دخترانی کف زنان
کس نباشد بین حجره یاورم/ من جوانمرگم شبیه مادرم
دانلودکتاب موبایل دانستنیهای امام جوادعلیه السلام
شهادت آن امام بزرگوار را حضور امام عصرعج ،نائب برحق ایشان
و شیعیان آن حضرت تسلیت عرض میکنم.
التماس دعا
پی نوشت:
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 10:40 صبح روز چهارشنبه 90 آبان 4
گرچه از دست وپا فتادستم
عهد و پیمان خویش نشکستم
گرچه عضوی نمانده دربدنم
عضوی از عاشقانتان هستم
برلبت چون "خم می نی" است مدام
از شمیم حضورتو مستم
حسرتی هست دردلم که چرا
به شهیدان حق نپیوستم
خواب دیدم که در رهت آقا
باز سربند یا علی بستم
با همان شور روزهای نبرد
از سر خاکریز می جستم
امر کردی به پیش می رفتم
دشمنت را به تیر می بستم
تاکه برپا بود ولایت عشق
اینچنین روی چرخ بنشستم
گرچه رنجور وخسته ام اما
تا نفس هست با شما هستم
پی نوشت:
دانلود کلیپ موبایل قرار دل از سفر امام خامنه ای به کرمانشاه
دانلود فیلم دیدار امام خامنه ای با خانواده شهدا درکرمانشاه بافرمت3gp برای موبایل
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 8:5 عصر روز دوشنبه 90 مهر 25
غرق در افکار بودم بی قرار/ از دو چشمم موج می زد انتظار
با خودم گفتم عجب دنیا بد است/ هر که اهل عشق باشد مرتد است
×××
چون میسر نیست ما را کام او/ تا به کی دل خوش کنم با نام او
با که حرف خویش را نجوا کنم/ قبر لیلی را کجا پیدا کنم
×××
کاش از قلبم به قبرش راه داشت/ کاش زهرا هم زیارتگاه داشت
زین همه شادی وعشرتها چه سود/ کاش قبر مادرم مخفی نبود
×××
ناگهان ازسوی حق آمد پیام/ می دهم بر درد هایت التیام
قبر زهرا گر چه از دیده گم است/ بارگاه با شکوهش در قم است
×××
ای که گفتی مادرت مظلومه است/ حضرت زهرا همان معصومه است
با خودت هر گاه تنها میشوی/ خسته ودلتنگ زهرا میشوی
×××
قم برو قم خانه ی عشق همه است/ صاحب آن خانه بی بی فاطمه است
چون که تو عرض ارادت کرده ای/ قبر زهرا را زیارت کرده ای
×××
خاک او مانند خاک علقمه است/ هم حسین و هم رضا هم فاطمه است
این مکان موعود هر هم عهدی است/ زائر ثابت در اینجا مهدی (عج) است
سید امیرحسین میرحسینی
ولادت شفیعه روز جزا حضرت فاطمه معصومه (س) مبارکباد.
پی نوشت بی ربط :
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم / آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر / او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید / من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه / از نام تو به بام افق ها علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب / نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود / تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد/ شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل / همراه "خواجه" قرعه ی قسمت به غم زدم
حسین منزوی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 2:20 عصر روز پنج شنبه 90 مهر 7
لحظه ها میگذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
دنگ دنگ
فرصتی از کف رفت
قصه ای گشت تمام
بعضی ها هستند( مثل آقا ) که با تمام محبتی که به آنها داریم نمیتوانیم ببینیمشان اما همینکه سلامتند همینکه خوبند میشود امید زندگی کردنمان.
خوشا بحال زمین زیر پای توست تنش نگاه میکند آن چشم دلبرت چمنش
خوشا بحال هوا در رگ تو جان بازد وجود خود به فدای تو هر نفس سازد
امان ولی ز دل من ،ندارد از توسراغی هزار بار صدایت کند به شوق جوابی...
م.ر
پی نوشت:
کجایی در شب هجران که زاریهای من بینی/ چو شمع از چشم گریان اشکباریهای من بینی...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 10:54 صبح روز جمعه 90 مهر 1
دیروز روز بزرگداشت استاد شهریار بود شاعر پرآوازه آذربایجان ، متاسفانه نتونستم پستی رو بدین مناسبت بذارم اماشاید امروز بشود به یک غزل زیبا جبران کرد:
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
روحش شاد و یادش گرامی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 10:20 صبح روز دوشنبه 90 شهریور 28
وای از درد غـروب جمعه ها *** غربت زرد غــروب جمعه ها
ما تو را از رنگ ها پرسیده ایم*** از همه دلتنگ ها پـرسیـده ایم
پیشمـرگانِ شهادت پیشـه ایم *** سینه مجروحانِ داس و تیشه ایم
ما بــرای دردها آمـاده ایم *** باز مشتــاق غبــارِ جـاده ایم
کِی تو ما را تا مُعمّا می بری ؟ *** تا کنار قبــر زهــرا می بـری
کِی تو احیا می کُنی باغِ بقیع ؟*** سینـه ها می سـوزد از داغ بقیع
ما بـرای فاطمــه دِق کـرده ایم*** گریه ها بر قبرِ صادق کـرده ایم
امّت گل را غــم سجاد کُشت *** شمـع سقـاخانه ها را بـاد کشت
باز اشک بی کسی های حسن *** شعـله بر دل می زند مولای من
مــالکِ بغضِ غم ایم ، عمّـار آه *** ما فـــدای بـــاقـرِ بی بارگاه
پـس کجـــایی آرزوی دادهـا ؟ *** فصـلِ سبــزِ رویش فـــریادها
اوجِ احسـاس تغـزّل هـا تویی*** روحِ باران خورده ی گُل ها تویی
پــرده از روی تــوهّم پـاره کن*** چاره ها می سوزد آن را چاره کن
عشق را در سینه ها لبریـز کن*** دشنـه ی مظلـوم ها را تیــز کن
ای مراد دیـده ها، هویی بزن*** بــرق در چشمان آهـویی بزن
قفلِ این زنجیر ها را باز کن *** ای گل نرگس بیا اعجاز کن
مصطفی پور کریمی
صبح های جمعه مسجد سفید محله که بروی جز چند نفری که اغلب سنشان زیاد است کسی رانمی یابی
چرا دعای ندبه ما رونقی ندارد؟
نکند تو را از یاد برده ایم؟!
نه ، هرگز
پس کجایند آن ها که غروبهای جمعه دلشان می گیرد
از نیامدنت و انتظار و انتظار
چرا نمی رویم به مجلسی که تو میایی؟
و ناله های عاشقانت را می شنوی
آنها برای ظهور تو دعا می کنند و تو برای بخشش آنها
ومگر میشود تو دعا کنی و مستجاب نشود؟!
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 2:8 عصر روز پنج شنبه 90 شهریور 24
مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پی طبیب آمده ام درد می کشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که گره وا شود همین
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمی کنم
حق میدهم که بنده ی دنیا کنی مرا
من سال هاست میوه خوبی نداده ام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه تماشا کنی مرا
من گم شدم؛ تو آینه ای گم نمی شوی
وقتش شده بیایی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانه ات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا
شعر از علی اکبر لطیفیان
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 3:4 عصر روز یکشنبه 90 شهریور 13