به دیوار قفس بشکسته ام بال و پر خود را
زدم تنــهای تنـها ناله های آخر خود را
درون شعله همچون شمع سوزان آتشی دارم
که آبم کرده و آتش زده پا تا سر خود را
قفس را در گشوده صید را آزاد بگذارید
که در کنج قفس نگذاشت جز مُشتی پر خود را
بزن کف پایکوبی کن بیفشان دست، امّ الفضل
که کُشتی در جوانی شوهر بی یاور خود را
بیا و این دم آخر به من ده قطره ی آبی
که خوردم سالها خون دل غم پرور خود را
چه گویی ای ستمگر در جواب مادرم زهرا
اگر پرسد چرا لب تشنه کُشتی شوهر خود را
اجل بالای سر، من در پی دیدار فرزندم
گهی بگشوده ام گه بسته ام چشم ترِ خود را
به یاد شعله های ناله ی إبن الرّضا «میثم»
سِزَد آتش زنی هم نخل، هم برگ و برِ خود را
حاج غلامرضا سازگار (میثم)
امام محمد تقی (علیه السلام):
بدان که از دید خداوند پنهان نیستی
پس بنگر که چگونه هستی!
از پست های قبل: ویژه شهادت امام جواد*ع*
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 6:0 عصر روز دوشنبه 91 مهر 24
کارنامهام
پر از تقلب و گناه
خط خطی سیاه
هیچ وقت درسخوان نبودهام ولی
در شب تولدت
مثل کاج
توی طاق نصرت محله کار کردهام
شاخههای خشک داربست را
بهار کردهام
*
راستی دو روز قبل
سرزده به خانهی دل امید - همکلاسیام - سر زدی
ولی چرا
به خانهی حقیر قلب من نیامدی؟
رد شدم، قبول
ولی به من بگو
کی به من اجازهی عبور میدهی؟
راستی اگر ببینمت
به من هر چه خواستم میدهی؟
کارنامهی مرا
دست راستم میدهی؟
نا امید نیستم ولی به خاطر خدا
از کنار نمرههای زیر ده عبور کن!
ای عصاره گل محمدی!
فصل امتحان سخت ما ظهور کن !
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 6:19 عصر روز یکشنبه 91 مهر 16
دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است
*السـلام علیکـ یا صاحب الزمان(عج)*
اگر چه بی کس و تنها اگر چه غم زده ایم همیشه از تو فقط با دروغ دم زده ایم
تو گرم آمدنی ، بی خبر که ما بی تو قرار جمعه ی این هفته را بهم زده ایم
میان سیرت و صورت چقدر فاصله است فریب ما نخور آقا ، انار سم زده ایم
برای دین خدا نیست ، درد ما نان است اگر به سینه وسر زیر این علم زده ایم
گناه ماست که این راه بر شما بسته ست چه غربتی ست برای شما رقم زده ایم
چو شمر و حرمله با هر گناه کردنمان چه زخم ها به دل اهل این حرم زده ایم
خدا کند که شبیه نصوح توبه کنیم اگر خلاف شما حرف یا قلم زده ایم
اللهم عجل فی فرج حبیبنا اباصالح المهدی*عج *
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 2:20 عصر روز جمعه 91 مهر 14
شعر مولانا در فراق شمس:
عجب آن دلبر والا کجا شد (رفت) عجب آن سرو خوش بالا کجا شد
میان ما چوشمعی نور می داد کجا شد ای عجب بی ما کجا شد
دلم چون برگ می لرزد همه روز که دلبر نیمه شب تنها کجا شد
برو بر ره بپرس از رهگذران که آن همراه جان افزا کجا شد
برو در باغ پرس از باغبانان که آن شاخ گل رعنا کجا شد
برو بر بام پرس از پاسبانان که آن سلطان بی همتا کجا شد
چو دیوانه همی گردم به صحرا که آن آهو در این صحرا کجا شد
دوچشم من چو جیحون شد زگریه که آن گوهر در این دریا کجا شد
زماه و زهره می پرسم همه شب که آن مه رو برین بالا کجا شد
ای دوسـت به دوستی قرینیم ترا هرجا که قدم نهی زمینیم ترا
در مذهب عاشقی روا کی باشد عالم تو ببینیم و نبینیم تــــــرا
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:49 صبح روز شنبه 91 مهر 8
خالی شد از نبودن تو زیر پای من قحط امید آمده بین صدای من
ترس همیشگیم همین است،یک نفر در خدمت نگاه تو باشد به جای من
پژمردگی نرفته هنوز از قنوت هام شاید قرار نیست بگیرد دعای من
شیرین هم از شنیدنشان ترش می کند وقتی که نیست شور تو در شعرهای من
باید برای بال و پرم آسمان شوی یا بالهای تازه بسازی برای من
نه می شود که زودتر از این پرنده شد امضا شود اگر سفر کربلای من
آنجا شنیدنی است دم نوحه های تو غرق حسین می شود «آقا بیا» ی من
هم ناله با حسین شوم در لب فرات سقای من ! برادر من ! با وفای من
منبع:بانک اشعار روضه
پی نوشت: دلم عجیب هوای کربلا کرده،کی شود قسمت ماهم بکنی یارب........
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:29 عصر روز پنج شنبه 91 شهریور 30
پیر مردی که در همین کوچه خانه اش جنب خانه ی ما بود
مکتبی مملو از محصل داشت باز اما غریب و تنها بود
او که شبها میان این کوچه مثل ابر بهار می بارید
بارها در کلاس هایش گفت حرمت خانه را نگه دارید !
بارها گفته خانه محترم است در _آن را به زور وانکنید
نام زهرا و نام فاطمه را بی وضو ، لحظه ای صدا نکنید
مرد می گفت یار دین باشید اگر از شیعیان خوب منید
او همیشه موکدا می گفت که زن باردار را نزنید
یکی از شیعیان او می گفت مرد یک روز داده هشداری
آرزو کرده است در این شهر روی در ها نبود مسماری
پیرمرد آب را اگر می دید سخن از حنجر و عطش میزد
کسی از گوشواره گر می گفت با دو دستش به صورتش میزد
حرف او را کسی نمی فهمید او زغم های خود ولی می گفت
وقتی او را به زور می بردند زیر لب او علی علی می گفت
شاعر : پیمان طالبی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 8:0 عصر روز سه شنبه 91 شهریور 21
یک شعر زیبا که نمیدونم شاعرش کیه:
بچه بودم فکر می کردم خدا هم شکل ماست مثل من، تو، ما، همه، اونیز موجودی دوپاست
در خیال کوچک خود فکر می کردم خدا پیرمردی مهربان است وبه دستش یک عصاست
مثل آقاجان به چشمش عینکی دارد بزرگ با کلاه وساعتی کهنه که زنجیرش طلاست
یک کت وشلوار می پوشد به رنگ قهوه ای حال و روز جیب هایش هم همیشه روبه راست
فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد سرفه های او دلیل رعد وبرق ابرهاست
گاهگاهی نسخه می پیچد طبابت می کند مادرم می گفت او هر دردمندی را دواست
فکر می کردم که شبها روی یک تخت بزرگ مثل آدمها ومن در خوابهای خوش رهاست
چندسالی که گذشت از عمر من، فهمیده ام اوحسابش از تمام عالم و آدم جداست
مهربانتر از پدر، مادر، شما، آقابزرگ او شبیه هیچ فردی نیست، نه! چون او خداست
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 10:53 عصر روز دوشنبه 91 شهریور 20
یک شعر زیبای دیگر از استاد فرامرز عرب عامری که دوستمون شیرین لطف کرده و تو نظرات برامون گذاشته بودن ولی فکر میکنم یه کلمه ای از این مصرع "چنان گداخت? شاهرود چشم توام" جا افتاده باشه هرکی درستشو داره برام بذاره تا اصلاحش کنم.
دوستان
بازم اگه از اشعارشون داشتین ممنون میشم برامون بذارین.
من از خدا که تورا آفرید ممنونم ازآنکه روح به جسمت دمید ممنونم
ازآنکه مثل بت کوچکی تراشت داد ازآنکه طرح تنت را کشید ممنونم
توراه می روی اندام شهر می لرزد من از تمام درختان بید ممنونم
در این غروب در این روزهای تنهایی از اینکه عشق به دادم رسید ممنونم
من از کسی که عزیز مرا به چاه انداخت وآنکه آمدو اورا خرید ممنونم
من از نگاه پریشان آن زلیخایی که خواب پیرهنم را درید ممنونم
چنان گداخت? شاهرود چشم توام که از ابوالحسن وبایزید ممنونم
تمام مردم این شهر دوستت دارند من از حسین ورضاو مجید ممنونم
چقر خوب وقشنگی چقدر زیبایی من از خدا که تو را آفرید ممنونم
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:24 صبح روز یکشنبه 91 شهریور 19
این هفته نیز جمعه ما بی شما گذشت آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت
این هفته هفت روز به ظاهر گذشتنی بر من ولی عزیز دلم قرن ها گذشت
در خارزار حوصله هایت دویده ام حالا ببین چه بر سر این دست و پا گذشت
هفتاد گوشه ناله زدم تا که جمعه شد جانم به لب رسید ولی جمعه تا گذشت
گفتند جمعه بوی تو می آورد نسیم اما نسیم آمد و سر در هوا گذشت
خورشید هم هوای مرا تازه تر نکرد او هفت دفعه آمد و بی اعتنا گذشت
عمرم به سر رسید و از این دست جمعه ها تکرار شد نیامدی و عمر ما گذشت...
ایوب پرند آور
در زندگی نه گُل باش که اسیر خاک شوی
نه باران باش که بر خاک بیفتی
خاکــــــ باش که گل از تو بروید و باران بر تو ببارد
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 9:15 عصر روز جمعه 91 شهریور 10
گل نرگس آبروی دو عالم خیالت کی می رود زخیالم جمالت جلوه الله
بیا جانا طی کنیم شب هجران بیا مهدی با ترنم باران سحاب رحمت الله
نگاهم کن من فدای نگاهت صدایم کن من فدای صدایت
حلالم کن ای چکیده ی احمد سلاله ی عصمت تک سوار غریب(2)
تورا جان قامت خم زهرا تو را جان اشک چون یم مولا مرانی از درت مارا
ابا صالح ای امام غریبم تمامی دردم تو هستی طبیبم تو را جان مادرت زهرا
نگاهم کن من فدای نگاهت صدایم کن من فدای صدایت
حلالم کن ای چکیده ی احمد سلاله ی عصمت تک سوار غریب(2)
باخار جمعه گون لری یولا گوزلر گزر دیللر ده گلایه لی سوزلر(2)
بویور مولا هانسی جمعه گلرسن که مهدی دیلده هامی سنی گوزلر(2)
نگاهم کن من فدای نگاهت صدایم کن من فدای صدایت
حلالم کن ای چکیده ی احمد سلاله ی عصمت تک سوار غریب(2)
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:18 صبح روز چهارشنبه 91 شهریور 8