"بوی حجّة الوداع می آید!" نسیم با دلواپسی این جمله را در گوشش خواند و بوسه ای به عبایش داد و رفت. قافله سالار، قافیه را مدت ها پیش خوانده بود. زمانی پیش از خلق زمان! دست به زانو نواخت و بالا رفت . تمام خودش را به دشت بی آب و علف زیر پایش سپرد و بالا رفت. به بلندای ماهور رسید، جایی که سراشیبی های صحرا از همه طرف احاطه اش کرده بودند و تنها راه پرواز، گشودن بال های دعا در آسمان آفتابی عرفه بود.
قبل از این تمام بت های درونش را شکسته بود. چیزی جز صدا از وجودش نمانده بود. حتی از شوق فردا، "مسلم"ش را پیشاپیش قربان کرده بود. هر واژه اش بی تاب کربلا بود. دست هایش را که بلند کرد، جای علی در آنها خالی؛ که عاشقانه ی پدر را تکمیل کند... ادامه مطلب در کانون مهدویت دانشگاه فردوسی مشهد