فدا اولوم سنه ای غمنریوه باخمی یان هامی سنی سسلیپ سنه یارا ویران
تا آخر عمرم من از این درد بسوزم
دردم به تو گفتم زتو دردی نشنیدم
فدا اولوم سنه ای غمنریوه باخمی یان هامی سنی سسلیپ سنه یارا ویران
تا آخر عمرم من از این درد بسوزم
دردم به تو گفتم زتو دردی نشنیدم
چقدر ناز غزل را کشیده ام که سراید
تمام سوز دلم را ز دور دست نگاهت
به کوچه های عبورت چقدر آب بپاشیم
یواشکی من و این چشم های مانده به راهت
هنوز می رسد از لا به لای این همه تقویم
صدای ندبه و زاری به جمعه های پگاهت
چه قصه ها که شنیدم ز کودکی ز ظهورت
نیامدی و شدم خود چه قصه گوی پر آهت
چقدر هلهله دارد طنین سبز طلوعت
چقدر همهمه دارد گدای این همه جاهت
چگونه جان بسپارم به پای سرخ ظهورت
به وقت خواندن این شعر یا رکاب سپاهت
شکسته بال عروجم به تیرهای معاصی
خداکند که نیوفتم ز دیدگان سیاهت
این هفته نیز جمعه ما بی شما گذشت
آقــا بپرس این که چه بر حال ما گذشت
این هفته هفت روز به ظاهر گذشتنی
بر من ولی عــــزیز دلم قرن ها گذشت
در خــــارزار حوصــــله هایــــــت دویــده ام
حالا ببین چه بر سر این دست و پا گذشت
هفتاد گوشه ناله زدم تا که جـــمعه شد
جانم به لب رسید ولی جمعه تا گذشت
گفتند جمعه بوی تو می آورد نسیم
اما نســیم آمد و سر در هوا گذشت
خورشـــید هم هوای مرا تازه تر نکرد
او هفت دفعه آمد و بی اعتنا گذشت
عمرم به سر رسید و از این دست جمعه ها
تکرار شد نـــــیامدی و عـــــــــمر ما گذشـــت...
ایوب پرند آور
چشم در راهیم اما قاصدی در راه نیست جمعه هم آمد ولی آن جمعه دلخواه نیست
ما کجا و نورباران شب دریا کجا! قطره در خواب و خیالِ جذر و مد ماه نیست
ما کجا و بارگاه حضرت خوبان کجا! هر گدایی، لایق هم صحبتی با شاه نیست
عشق، اینجا بین آدم ها غریب افتاده است پایمردی کن برادر! یوسفی در چاه نیست
بارمان را آب برد و تازه فهمیدیم که در بساط خالی ما، آه حتی آه نیست
ریشه در خاکیم و دم از آسمان ها می زنیم بت پرستانیم و مثل ما کسی گمراه نیست
تک سوار قصه ها، یک روز می آید ولی جز خدا از پشت پرده، هیچ کس آگاه نیست
دلا تا باغ سنگی، در تو فروردین نخواهد شد
به روز مرگ شعرت سوره ی یاسین نخواهد شد
فریبت می دهند این فصل ها تقویم ها، گل ها
از اسفند شما پیداست فروردین نخواهد شد
مگر در جستجوی ربّنای تازه ای باشیم
وگرنه صد دعا زین دست، یک نفرین نخواهد شد
مترسانیدمان از مرگ، ما پیغمبر مرگیم
خدا با ما که دلتنگیم، سرسنگین نخواهد شد
به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد
بگو تا انتــــظار این است، اسبی زین نخواهد شد!
استاد علیرضا قزوه (1342)
اهل: گرمسار
ساکن: هندوستان
صفحه مجازی: عشق علیه السلام
حال من بی تو خراب است کجایی آقا نقش من بی تو برآب است کجایی آقا
عمر بیهوده من بی تو چه ارزد تو بگو زندگی بی تو سراب است کجایی آقا
دل غمگین مرا کی تو عنایت بکنی منتظر بهر جواب است کجایی آقا
تا که از در برسی رخ بنمایی تو به من دل من در تب و تاب است کجایی آقا
از غم دوری تو هر نفس ای راحت جان گریه بی حد و حساب است کجایی آقا
داستان غم هجران تو ای یوسف من قدر یک کهنه کتاب است کجایی آقا
چه شود گر نظری بر من بیچاره کنی یک نظر بر تو صواب است کجایی آقا
منبع:وبگاه اشعار مهدوی
یک شبـ از دفتر عمرم صفحاتی خواندم
چون به نام تـــــو رسیدم لحظاتی ماندم
همه ی دفتر عـــمرم ورقی بیش نبود
همه دفتر من حسرتــ دیـــــدار تــو بود
دیده را فایده آنست که دلبــر بیند ...
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر
بوی انتظار در دهان شب می پیچد...
نمی آیی؟
به حال و روز ما نگاه نمی کنی؟
این طعنه زدن ها
این کی،کی گفتن ها
همه حکایت از خواهش های لبریز برای آمدن یک منجی دارد.
ما، عطش یک دم مسیحایی داریم تا بر این بی حوصله گی های مدام و این اخم
و تخم های کسل کننده مرهم بگزارد.
صبر کنیم؟
باشد
حالا که سهم ما انتظار است باز هم صبر می کنیم تا نفسهای خداییت یک روز
دلهای به زنگار نشسته و فرسنگها دور از همه این دهکده کوچک جهانی را صیقل
دهد.
آسمان همهجا یکرنگ نیست !
آسمانی که خورشیدش تو باشی، آبیتر است، حتی اگر گاهی غبار غفلت، سر و
رویش را بگیرد.
ما میبالیم زیر آسمانی ایستادهایم که ستارههایش امان اهل زمیناند.
آری حضرت خورشید، نامت که بیاید، دلمان هری میریزد، بس که دوستت داریم.
به جمعهها که میرسیم، آسمان ما رنگ انتظار میگیرد.
غروبهایش که دیگر هیچ...
آسمان همهجا یکرنگ نیست، آسمان ما آبیتر است.
کسی از حس اشتیاق چشم های ما خبر ندارد حتی آسمان،
آسمان خودش دل پری دارد
این روزها، من از لابلای سرفه هایش صدای یک عمر انتظار را می شنیدم.
صدای سرفه ما اگر نمی آید، نه که نفسمان تنگ نشده نه،
ما به آمدنت دلبسته ایم و با این امید روزهایمان را نفس می کشیم
و سکوت همیشه علامت رضانیست این را آسمان مدینه هم می گوید
چهل چله گذشت و منِ چله نشین،
باز چشم انتظار چله ای دیگر. چهل قنوت با
اشک و ندبه، که بیایی.
بیایی و چشمان سرگردانم را آرامش همیشه باشی.
آقاجان! این روزها آسمان هم به دیدنت بیتابی می کند.
خورشید هر روز به
امیدی در دل آسمان، سبز می شود و تمام آسمان را می پیماید و در پایان
روی زرد و شرمگینش را در دلگیرترین افق ها،
در نقاب می کشد و غروب میآید.
آسمان در قنوت خویش ستاره ها را و ماه را می آفریند.
چه شود که در همین نزدیکی، حرفی از جنس دعا، کسی از جنس شفا،
بر دل یخ زده ما مهمان شود و روزی از روز خدا،
مژده وصلش دهند هم به زمین هم به سماء.
کاش غمکده، ویرانه و شمع دل، گرد جمالش، پروانه شود.
آید از ره گل نرگس،
گل طاها که جهان منتظر روز ظهورش باشد و زمین،
منتظر ناز قدمش وسماء، محو جمال پر نورش.
خواهد آمد مه تابان، کز جمالش، شرم کند ماه
آسمان. بارالها! در ظهورش نظری کن که همه تشنه بوی گل یاسیم، پر از حس
نیازیم و به بلندای عدالت، محتاج.
به تبسم به کسی محتاجیم تا با آمدنش
دلها از نور وجودش روشنی و به یمن دل سر سبزش، شادی گیرند.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیکَ الْفَرَج
به گل فروشی رفته و سفارش یک دسته گل طبیعی دادم.
گلفروش گفت: گلهایت را انتخاب کن تا برایت بیارایم.
اندکی وارسی کردم گلهای زیبا را، انتخابش سخت بود، همه خوش رنگ و معطر بودند...
در میان اینهمه گل، گل نرگس را ندیدم. پرسیدم گل نرگسهایتان کجاست؟
پاسخ داد: نرگس نداریم.
پرسیدم: گل نرگس کجا میتوانم پیدا کنم؟
گفت: شاید هیچ کجا. الان فصل گل نرگس نیست، اگر هم باشد خیلی کم است... به سختی می توان یافت.
- خب جایی سراغ دارید؟ بروم آنجا.
- نه، گل نرگس در فصل گرما کمیاب است.
- چرا؟
- گل نرگس زمستان می روید و آن زمان وفور دارد.
کمی سردرگم شدم، باز سوال کردم: چرا نمی آورید؟
- بیاوریم که چه؟ در بهار و تابستان مشتری ندارد.
- خب پس من چه هستم؟ مشتری ام دیگر. یعنی کسی پیدا نمی شود مثل من گل نرگس بخواهد؟
سری تکان داد به نشانه افسوس و پاسخ گفت:
آن هنگامی که ما نرگس داشتیم و آنقدر ماند بر روی دستمان تا اینکه پژمرده شد کجا بودی؟ برو زمستان بیا، برایت دسته دسته گل نرگس بیاورم.
گل نرگس؛ تو هماره برایم چیز دیگری بوده ای...
عطرت با تمام گلها متفاوت است...
چرا نمی آیی؟
شاید بهار است، اما این بهار از زمستان سوزناکتراست...
زمستان از این سردتر می خواهی؟
شاید دیر فهمیده ام فقدانت را، اما حال که هجرانت دارد می سوزاندم باید چه کنم؟
تا کی باید منتظر بمانم تا شمیم یاس و نرگس در فضا بپیچد و آوای دلنشین «الا یا اهل العالم انا بقیه الله»...
خورشید غیبت، آفتابا در افول است... ای سوره آخر بیا وقت نزول است...
این آسمان بی تو ندارد آفتابی... ترسم نباشم روزگاری که بتابی...
ای دست معمار بزرگ آفرینش... بس نیست آیا این همه خانه خرابی؟
آقا بیا تا که نگویند این جماعت... افسانه ای افتاده در کنج کتابی...
تو کیستی؟ نوری، سوار مرکب باد... من کیستم؟ گرد و غباری بر رکابی...
لیلی تو، من مجنون، تو یوسف، من زلیخا تو چشمه، من تشنه، تو آبی، من سرابی
برگرفته از وبلاگ گمشده
در این شلوغ پلوغی ها و تبلیغات و تخریبات انتخاباتی فراموش کرده ایم
ذکر اللـهم عجـل لولیــــک الفــرج را
ای چـشـمه نـور ! انشـعاباتت کو؟! ای خانـه ات آبـاد ! خـراباتـت کو؟!
در شهر نشانه ای زتبلیغ تو نیست ای عشـق ! سـتاد انتخاباتت کو..؟!
به یاد مـردی که این روزها جای خالی اش عجیـب احساس می شود...