بابا خیلی روی زیارت عاشورا تأکید داشت.همیشه به من و سعید می گفت:قبل از خوابیدن و بیرون رفتن از خانه،هر قدر که می توانیم قرآن بخوانیم.
می گفت تأثیرش را در زندگی تان می بینید.قرآن خواندن و زیارت عاشورای خودش که ترک نمی شد.هر روز صبح در راه محل کارش زیارت عاشورا می خواند.صبح های جمعه هم چهار تایی دور هم می نشستیم در همین اتاق و سوره جمعه می خواندیم.
منبع : کتاب احمد ، بنی لوحی سید علی ، ص 139روایت محمد مهدی کاظمی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 10:16 صبح روز دوشنبه 91 اردیبهشت 25
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.
یکی از مأموران پرسید:
- پسر جان اسمت چیه؟
- عباس.
- اهل کجا هستی؟
- بندرعباس.
- اسم پدرت چیه؟
- به او می گویند حاج عباس!
گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:
- کجا اسیر شدی؟
- دشت عباس!
افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:
- دروغ میگی!
و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:
- نه به حضرت عباس!
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 8:29 عصر روز یکشنبه 91 اردیبهشت 24
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 10:33 صبح روز پنج شنبه 91 اردیبهشت 21
شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد
و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کنند.
هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.
بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند.
**********
شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک می ریخت یه دفعه اومد. گفت اخوی بفرما. عطر بزن... ثواب داره.
- آخه الان وقتشه؟
بزن اخوی. بو بد میدی. امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغارو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه ها هم یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 5:51 عصر روز سه شنبه 91 اردیبهشت 19
رفته بودیم بنزین بزنیم.عجله داشتیم.
پیرمرد گوشه پمپ بنزین واکس می زد.
گفت: بروید کفش هایتان را واکس بزنید پولش بامن.
گفتم: دیرمان می شود.
گفت: پیرمرد برای روزی اش اینجا نشسته ،بروید واکس بزنید.
**************
احمد کاظمی اخلاق عجیبی داشت، از احوال سربازها می پرسید، از جای خوابشان، خوراکشان،
این اخلاق مال حالا نیست؛ توی جبهه هم همین طور بود.
اعتقاد داشت هر که در خط جبهه جلوتر باشد غذایش باید بهتر از کسی باشد که عقب تر است
سنگر مستحکم مال خط مقدم بود نه مال پشت جبهه.
همرزم شهید احمدکاظمی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:44 صبح روز سه شنبه 91 اردیبهشت 19
ناهید فاتحی کرجو در چهارمین روز از تیر ماه سال 1344 در شهر سنندج در میان خانواده ای مومن و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتکش و خانه دار بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت (ع) بزرگ می کرد. ناهید کودکی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بود که در دامان پر معرفت و عفت مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش می داد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت می برد که پدرش گفته بود؛ «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم و گریه کنم، چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز کرده و گریه می کنم؛ نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس می کنم، بلکه تازه سبک تر و آرام تر می شوم.»
با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرار گرفت. روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم به خیابان های اصلی شهر رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که ماموران شاه به مردم حمله کردند. آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرار کرد. برادرش می گوید؛ «آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد. بر اثر ضربات ناشی از باتوم، پشتش کبود رنگ شده بود.» ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 6:44 عصر روز یکشنبه 91 اردیبهشت 3
امیر سپهبد علی صیاد شیرازی (23 خرداد1323-21 فروردین1378)
فرمانده اسبق نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران
عضو شورای عالی دفاع
متولد روستای کبودگنبد شهرستان درگز استان خراسان رضوی
پس از 32 سال خدمت در یگانهای مختلف نیروی زمینی ارتش در تهران و جلوی درب منزلش، به دست نیروهای مسلح سازمان مجاهدین خلق، ترور شد.
دعای قنوت :
خیلی اشکش را نگه می داشت ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی امام رحلت کرد . دوستش می گفت : « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست . بارها می شنیدم که می گفت ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ... ». ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 12:38 عصر روز دوشنبه 91 فروردین 21
متنی که در زیر میآید فرازهایی از آخرین سخنرانی سردار شهید مهدی باکری را پیش از عملیات بدر (اسفند 63) در بر دارد. طالبین شناخت شهید مهدی باکری، در عبارات عجیب و حیرت انگیز سخنان او که تدبیر و توان مدیریتی، انقطاع کامل از دنیا، شجاعت مؤمنانه و حرکت مشتاقانه بسوی شهادت در آنها موج میزند، دقت کنند. این مضمون سخنی از شهید مطهری است که باطن مردان خدا هنگام مواجهه با مرگ و آماده شدنشان برای لقای حق، در کلماتشان ظهور پیدا میکند.
***
(نقل از: محمدرضا ممیان)
میدان حال و هوای دیگری داشت، گردانها صف به صف منتظر ایستاده بودند تا فرمانده لشکر بیاید. پرچمهای رنگارنگ در باد میرقصیدند و عملیاتی دیگر را نوید میدادند. چشم همه به جایگاه موقتی بود که برای سخنرانی آقا مهدی درست کرده بودند.
مهدی باکری محبوب همه بسیجیهاست و میدانستم که کنترل این همه بسیجی بعد از پایان سخنرانی آسان نخواهد بود. سخنرانی آقا مهدی که تمام میشد تمام بسیجیها به سویش هجوم میآوردند و در آغوشش میگرفتند. در همین عملیات گذشته بود که آقا مهدی را به زور از دست بچهها گرفتیم و انداختیم پشت تویوتا و از معرکه بیرون بردیم ولی با این همه، یکی از بسیجیها همراه آقا مهدی خود را به پشت تویوتا رسانده بود و پاهای آقا مهدی را در آغوش داشت، هر چه میکردیم دست بردار نبود. میبوسید و گریه میکرد. اقا مهدی هم با او همصدا شده بود. تا به ستاد برسیم، در پشت تویوتا عالمی بود. همه گریه میکردند ولی حال آن بسیجی و حال آقا مهدی را هیچکس نداشت. در گوش هم نجوا میکردند و های های میگریستند، او به زور پاهای اقا مهدی را میبوسید و اصرار آقا مهدی راه بجایی نمیبرد...
صلی علی محمد ، یار امام خوش آمد. به خود میآیم. آقا مهدی در جایگاه ایستاده است و تمام میدان یک صدا شعار میدهند. آقا مهدی همه را دعوت به آرامش میکند ولی بچهها دست بردار نیستند. میدان رفته رفته آرام میشود و آقا مهدی شروع به صحبت میکند. همه به صورت آقا مهدی خیره شدهاند و به سخنانش گوش میدهند ولی من بیش از آنکه سخنانش را بشنوم در چهره تکیده و خستهاش دقیق شدهام. بیخوابی از سر و رویش میبارد.
"...برادران! عملیات، عملیات سختی خواهد بود. باید بدانیم اگر این عملیات موفق شد، عملیات بعدی سختتر خواهد بود. چون خداوند بندگان مؤمن خود را هر چه میگذرد با آزمایشی دیگر میآزماید. همه برادران بایستی تصمیم قطعی بگیرند. تمام علایقی که در ده و در شهر دارید کنار بگذارید. مصمّم، قاطع و با توکل به خداوند، تمام برادران تصمیم بگیرند و گرنه خدای نکرده مردد و متزلزل میشویم و تردید و ابهام حتی به اندازه نوک سوزن مانع امداد الهی است. ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:15 صبح روز دوشنبه 90 اسفند 22
ولادت : 13 فروردین34 شهرضا
شهادت : 17 اسفند 62 جزیره مجنون
پیام همت : پیام من فقط این است : در زمان غیبت اطاعت محض از ولایت فقیه داشته باشید.
از همه ی لشکرِ حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هرچه درتوان داشت، به کار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند.
همه جا دود وآتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین ازموج انفجار مثل گهواره، تکان میخورد. آسمان جزایر را بجای ابر دود فرا گرفته ... و هوای جزایر را بجای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن ونه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.
حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لبهای او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، میگوید: «اینطوری فایده ای ندارد. ما داریم دستیدستی حاج همت را به کشتن می دهیم. حاجی باید بستری بشود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روزاست هیچی نخورده ...»
سید آرام میگوید: « خوب، سرُم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی میگوید: « آخر سرُم که مشکلی را حل نمیکند. مگر انسان تا چند روز میتواند با سرم سرپا بماند؟»
سید کلافه میگوید:« چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.»
دکتر با نگرانی میگوید: « آخر تا کی ؟ »
ـ تا وقتی نیرو برسد.
ـ اگر نیرو نرسد، چی ؟
سید بغض آلود میگوید: «تا وقتی جان در بدن دارد. »
ـ خوب به زور ببریمش عقب.
ـ حاجی گفته هرکسی جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است ... سرپل صراط، جلویش را میگیرم.
دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته ؟ » ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 10:23 صبح روز چهارشنبه 90 اسفند 17
تابناک : فرمانده شهید حاج حسین خرازی، فرمانده خوش اخلاق، پرتلاش و پر جنب جوش بود؛ آنقدر که با یک دست زمین را به آسمان میدوخت. مقام معظم رهبری هم او را پرچمدار جهاد و شهادت خطاب کرده بود. جا دارد در آستانه شهادت این فرمانده بزرگ، لحظاتی در زندگی و خاطرات او بیندیشیم.
زندگینامه
شهید «حسین خرازی»، در سال 1336ه.ش در خانوادهای مذهبی و متدین در شهر اصفهان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در همان شهر، در فضایی مذهبی، پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم، در آستانه سال 1355به سربازی رفت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با عضویت در کمیته دفاع شهری اصفهان و درگیری با ضد انقلاب منطقه، نقش فعال و تعیین کنندهای ایفا نمود.
در اواسط بهمن ماه سال 1358، به مناطق درگیری با ضد انقلاب در کردستان رفت و به همراه گردان ضربت، به مبارزه با توطئههای نیروهای چپ و ضد انقلاب پرداخت. مقصد بعدی حسین، خوزستان بود. هنوز روزهای آغازین جنگ بود که حسین به همراه 50 تن از یارانش عازم این خطه شد و در نیمه دوم بهمن ماه سال 59، فرمانده جبهه دارخوین را به عهده گرفت.
در سال نخست جنگ، جبهه دارخوین، به کلاس درس مجاهدت و خودسازی تبدیل شد و عملیات «فرمانده کل قوا» در این جبهه با موفقیت به انجام رسید. در همین منطقه، هسته اصلی «تیپ 14 امام حسین(ع)» شکل گرفت که بعدها ثمرات مهمی برای کشور به ارمغان آورد.
عملیات «خیبر»، نبردی بود در منطقه «طلائیه» که «حاج حسین» دست راست خود را در جریان آن تقدیم آرمانهایش کرد و سرانجامِ حیات سراسر عاشقانه او در عملیات تکمیلی کربلای پنج، به تاریخ هشتم اسفند ماه 1365، رقم خورد.
خاطرات:
انسان بزرگ
در طلائیه، غوغا شده بود. دشمن با توپ و خمپاره همینطور یکریز آتش میریخت، به گونهای که به نظر میرسید میخواهند همه خط ما را یکباره نابود کند. ما رفته بودیم چپیده بودیم در عمق سنگر و لحظه شماری میکردیم کی یک گلوله هم بیاید بیفتد آنجا. بالاخره و پس از لحظاتی کابوسگونه، منطقه آرام و آتش دشمن سبک شد. ما آرام آرام از سنگرها آمدیم بیرون. عدهای از بچهها به شکلی غریب شهید شده بودند. نزدیک که رفتیم، دیدیم یکی انگار هنوز زنده است و در حال مراقبت از آنها. دویدیم طرفش؛ حاج حسین بود. یک دستش قطع شده بود و خون تمام هیکلش را سرخ کرده بود.
یکی از بچهها جلوتر رفت و گفت: حاجی چی شده؟
نگاه به شهدای دور و برش انداخت و گفت: چیزی نیست؛ یک خراش کوچکه! ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:2 صبح روز شنبه 90 اسفند 6