خدایا عذر می خواهم از اینکه در مقابل تو می ایستم و از خود سخن می گویم و خود را چیزی به حساب می آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!
خدایا آنچه می گویم از قلبم می جوشد و از روحم لبریز می شود. خدایا دل شکسته ام، زجر کشیده ام، ظلم زده ام، از همه چیز ناامید و از بازی سرنوشت مأیوسم، در مقابل آینده ای تیره و مبهم و تاریک فرو رفته ام، تنها ترا می شناسم ، تنها به سوی تو می آیم، تنها با تو راز و نیاز می کنم.
خدایا هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم...
تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم.
پی نوشت: این مناجات دکتر را خیلی دوست دارم هر وقت چیزی را یاکسی را از دست میدهم ودلم می گیرد به یاد این قسمت مناجات می افتم: خدایا تو چنین کردی تا جز تو محبوبی...
ما گرفتن های خدا را به چه حسابی می گذاریم و تو به چه حسابی دکتر؟!!
خدا به جز خوبی نمی کند اما واقعا باید عاشقش باشی تا یقین پیدا کنی این گرفتن ها، دل شکستن ها لطف اوست از عشق اوست.باید عاشقش باشی تا بفهمی عاشق توست و جز صلاح تونمیخواهد کاش هنوز در میانمان بودی دکتر....
نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند
می گویند حساسیت فصلی است
آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم . . .
اللهم عجل لولیک الفرج
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 3:40 عصر روز پنج شنبه 90 اسفند 4
امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت.نادری می دانی من امروز باید در قزوین باشم، آخه تعزیه داریم. به پدرم گفته بودم نقش کوچکی هم برای من در نظر بگیرد.
صبح روز پانزدهم مرداد سال 1366 مصادف با عید سعید قربان، تیمسار بابایی به همراه سرهنگ خلبان "بختیاری " با یک فروند هواپیمای اف 5 دو نفره، در پایگاه هوایی تبریز به زمین نشست. به محض این که هواپیما به زمین می نشیند، سرهنگ خلبان "علی محمد نادری " و تعدادی دیگر از خلبانان به استقبال می آیند. بعد از این که وارد ساختمان فرماندهی می شوند، سرهنگ بختیاری می گوید:
- تیمسار اگر اجازه بدهید من کمی خسته هستم یه کم استراحت کنم موقع پرواز بیدارم کنید.
و بابایی به او می گوید: "برو برو تو استراحت کن. "
سرهنگ بختیاری به گوشه ای از سالن می رود و دراز می کشد که بعد از چند دقیقه به خواب فرو می رود.
بابایی به همراه سرهنگ نادری، وارد گردان عملیات می شود. بابایی ماموریت پروازی را در دفتر مخصوص می نویسد و زیر آن را امضاء می کند. سرهنگ نادری به او می گوید:
- تیمسار شما خسته هستید بهتر است استراحت کنید.
که بابایی به سرهنگ نادری می گوید:
- نه آقای نادری خسته نیستم ... ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 12:40 صبح روز شنبه 90 بهمن 29
با اینکه برادران خودشان واقف هستند به اهمیت مسئله انتخابات و امام گرامی بارها خودشان فرمودهاند، روحانیون و شخصیتهای جمهوری اسلامی کرارا گفتهاند و... مجلس حاصل خون شهداست و اهمیت آنرا امام کرارا به ما فرمودهاند. بنابراین برادران حتما، چه آنهایی که حاضر هستند و چه برادرانی که احیانا نیامدهاند، به آنها هم تأکید کنید که بیست و ششم ماه، روز انتخابات است. تمام برادران سعی کنند با رأیهای خودشان که مثل پتکهای آهنینی است که بر سر جنایتکاران عصر حاضر زده میشود در انتخابات شرکت کنند و رأی خودشان را بدهند و خدای نکرده خاطرشان نرود، جائی نروند که از این فیض بزرگ بینصیب بمانند.
در مورد کاندیداهایی که در این منطقه تعیین شدهاند که ما بتوانیم به آنها رأی بدهیم... رزمندگانی که در هر منطقه هستند برابر ضوابطی که تعیین شده باید به کاندیداهای همان منطقه رأی بدهند. پس برادران ما اینجا به کاندیداهای شهر اهواز رأی خواهند داد. در مورد رفقائی که ما آنها را نمیشناسیم و یا نمیدانیم که باید به چه کسی رأی بدهیم، از امام بزرگوار سؤال شده و فرمودهاند که از علماء همان شهر سؤال کنید، هر کسی را که آنها تأیید کنند برادران هم به همان نمایندگان رأی بدهند. بنابراین برادران اگر امکانش برای خودشان هست که خدمت امام جمعه اهواز و یا علمائی که آشنا هستند برسند، برسند. اگر مقدور نیست، اینجا با مراجعه کردن به برادران عزیز روحانی که در واحدهایتان و یا در روابط عمومی هستند میتوانید با کاندیدایی که مورد تأئید علماء هستند و ما موظفیم که به آنها رأی بدهیم آشنا شوید.
منبع: رجانیوز
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:55 صبح روز دوشنبه 90 بهمن 17
شهید احمد کاظمی در سال 1337 در نجف آباد اصفهان دیده به جهان گشود و همچون سایر جوانان، سرگرم تحصیل گردید. با پیدایش جرقه های انقلاب اسلامی دوشادوش ملت به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال 59 به کردستان رفت تا با رزمی بی امان، دشمنان داخلی انقلاب را منکوب نماید.
با شروع جنگ تحمیلی ، با یک گروه 50نفره در جبهههای آبادان حضور یافت و مبارزه را با دشمن متجاوز آغاز کرد. وی، از همان اول فرماندهی یکی از جبهههای آبادان را برعهده گرفت و در عملیات حصر آبادان و در یکی از محورهای عملیات مسئولیت مهمی برعهده داشت .
در پایان جنگ تحمیلی همان گروه 50 نفره روز اول جنگ را تبدیل به یکی از لشکرهای قوی و مهم سپاه کرد و لشکر را با سلاحهای به غنیمت گرفته شده از عراقیها به یک لشکر زرهی با صدها تانک و نفربر و توپخانه و ماشین آلات ، تحویل نظام داد. وی در راهاندازی و شکلگیری نیروی زمینی سپاه به عنوان معاون عملیاتی نیروی زمینی سپاه خدمات شایانی داشت .
رزمندگان و ایثارگران بسیاری، خاطراتی شیرین و به یادماندنی از رشادت ها و شجاعت های این دلاور زمان بیاد دارند. حضور مستقیم در خط مقدم جبهه و ارتباط صمیمانه با پاسداران و رزمندگان بسیجی تا بدانجا بود که از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح گردید و یک بار نیز انگشتش قطع شد.
دانلود مستند خندیدورفت ویژه شهید کاظمی پخش شده از شبکه 2، دهم بهمن ماه؛
حجم 74 مگابایت دانلود کنید. ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 12:50 صبح روز شنبه 90 بهمن 15
نماز خواندن شهید همت:
محکم و راست می ایستاد و چشم از مهر بر نمی داشت . بی اعتنا به آن همه سرو صدا ،آرام و طولانی نماز می خواند .توی قنوت ،دستهاش را از هم باز نگه می داشت؛ همان جور که بین دو نماز دعا میکرد و بچه ها آمین می گفتند. چفیهاش را روی صو رتش انداخته بود.توی تاریکی سنگر ،بین بچه ها نشسته بود و دعا می خواند.کم پیش می آمد حاجی وقتی پیدا کند و توی مراسم دعای دسته جمعی شرکت کند .پشت بیسیم می خواستندش .دلمان نمی آمد از حال درش بیاوریم.ولی مجبور بودیم.
تنبیه پس از نماز:
با شهید علی اکبر هاشمی از مرداد ماه 1345 در دانشکده افسری آشنا شدم. از همان روزهای اول آشنایی او را فردی مؤمن و نماز خوان دیدم ، حتی در سخت ترین روزهای خدمت دانشجویی که بسیار طاقت فرسا بود، هر گز نمازش را ترک نمی کرد.
ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 7:1 عصر روز پنج شنبه 90 بهمن 13
حسن باقری (نام واقعی غلامحسین افشردی )
تولد : 5 اسفند 1334، تهران
شهادت : 9 بهمن 1361، فکه
مزار شهید : قطعه 24 گلزار شهدای بهشت زهرا، تهران
یک ماجرای جالب از زبان مادر شهید:
مادر شهید در آستانه دهه اول محرم پایش میشکند و همان روزی که پایش را گچ میگیرد، به سر مزار فرزندش میرود و همان شب در خواب فرزندش را میبیند که به او میگوید امروز کاری با من داشتید.
وی پاسخ میدهد پایم شکسته و نمیتوانم مانند هر سال در مراسم امام حسین *ع*خدمت کنم. شهید دستمالی را از جیب خود درمیآورد و میگوید سه شب قبل نزد ارباب بیکفنمان امام حسین *ع* بودم و ایشان این دستمال را به من دادند و من برای شفا روی پای شما میگذارم.
مادر شهید میگوید وقتی از خواب بیدار شدم. دستمال هنوز روی پایم بود و عطر عجیبی در اتاق پیچیده بود. فردا نزد مرحوم آیتالعظمی گلپایگانی رفتیم و قبل از اینکه چیزی به او بگوییم دستمال را بر سر و صورت خود مالید، از ایشان سئوال کردیم آیا جریان این دستمال را میدانید، فرمودند این دستمال بوی عطر تربت جد غریبم را میدهد.
******************
شاید کمتر کسی بداند که بنیانگذار واحد اطلاعات عملیات جنگ،طراح برخی از عملیاتهای بزرگ دفاع مقدس و اثرگذارترین فرد در طراحی و اجرای عملیات فتح خرمشهر، آن جوان 25 ساله بود که همه او را در خط مقدم یک خبرنگار می شناختند و تنها همرزمانش در قرارگاه گلف می دانستند که او یک فرمانده فوق العاده است.
او عاشق اهل بیت(ع) بالاخص امام حسین *ع* و حضرت مهدی*عج* بود...
کسی که در جبهه به" سقای بسیجیان " معروف بود .
او ماندن در جبهه را به سفر حج در سال 1361 ترجیح داد.
در 9 بهمن 1361 وقتی در منطقه فکه مشغول شناسایی منطقه دشمن و آماده سازی عملیات والفجر مقدماتی بود، در سنگر دیده بان مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و همراه با سرلشگر پاسدار مجید بقایی شهید و به دیدار خدای کعبه رهسپار شد.
فردا9 بهمن سالگرد شهادت این دوعزیز است.
روحشان شاد و راهشان پررهرو
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 8:45 عصر روز شنبه 90 بهمن 8
او یک عارف بود .
همیشه با وضو بود .
نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمیشد .
معتقد بود ؛ هر چه میکشین و هر چه که به سرمان می آید از نافرمانی از خداست و همه ، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد .
در دوران خدمت سربازی ، شهید خرازی به همراه عده ای دیگر به اجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفار (عمان) فرستاده می شوند .
حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود ، نماز را در آن سفر تمام می خواند .
وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت :
" این سفر ، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند. "
دو خاطره:
نگاهش میکردم یه ترکه دستش بود روی خاک نقشه منطقه رو توجیه می کرد بهم برخورده بود فرمانده گردان نشسته یکی دیگه داره توجیه می کنه فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته تا اون موقع ندیده بودمش.بلند شدیم می خواست برود دستش رو گرفتم گفتم: شما فرمانده گروهانی؟ خندیدو گفت: نه یه کم بالاتر. دستم رو فشار داد و رفت.
حاج حسن گفت: تو اون و نمی شناسی؟ گفتم: نه. کیه؟
گفت: یه ساله جبهه ای هنوز فرمانده تیپت رونمی شناسی؟
***
دور تا دور نشسته بودیم نفشه آن وسط پهن بود.حسین گفت: تا یادم نرفته این و بگم، اونجا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته بگید بچه ها ببینن چقدر از بین رفته، پولشو به صاحبش برگردونین.
در جبهه بین اشک و لبخند فاصله نیست...
آنها سرگرم زراعت عشقند......
ای کاش ما را همراه گامهای دلاور و میهمان سکوتتان می کردید .
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:51 عصر روز جمعه 90 بهمن 7
سایت خبری مشرق نوشت:
سلام آقاجون! من چارسالمه. من شما رو خیلی دوست دارم. خیلی خوشحالم که امشب اومدی خونمون. فقط نمی دونم چرا بابا مصطفام هنوز نیومده.
مامانم میگه بابات رفته یه مسافرت و شاید به این زودی ها نیاد. اما نمی دونم چرا وقتی این حرفو به من می زنه روشو از من برمی گردونه و شونه هاش تکون می خوره و بعد که من می رم تا از جلو صورتشو ببینم، چشماش خیلی قرمز شده و صورتش هم خیسه!
این روزا مامانم خیلی صورتشو می شوره.نمی دونم چرا نگاش یا به منه یا به قاب های رو طاقچه و یا به در خونمون که بابا زنگ بزنه.
امشب که شما اومدی خونمون من می خوام یه رازو به شما بگم. من و بابام چند روز قبل یه قول مردونه به هم دادیم. اون شبی که بابام می خواست بره مسافرت یواشکی در گوشم گفت من و تو مثل دو تا مرد باید با هم صحبت کنیم و قول هایی به هم بدیم و هیچ کسی هم از اون با خبر نشه. من هم به اون قول مردونه دادم و حتی به مامانم هم نگفتم.
بابا مصطفام با دو تا دستاش شونه هامو چسبید و صورتشو آورد دم گوشمو گفت: پسرم تو دیگه بزرگ شدی و مرد این خونه ای. باید به من قول بدی مثل یه مرد به مامانت کمک کنی. مامانتو اذیت نکنی. به حرفاش
گوش بدی. بهش کمک کنی و نذاری یه وقتی از دست تو ناراحت بشه. منم گفتم بابا یه شرط داره و اون اینه که وقتی از مسافرت برگشتی اون ماشین پلیس چراغ دارو برام بخری. ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 8:12 عصر روز شنبه 90 بهمن 1
صبح امروز در حالی یک چهره علمی کشورمان و یکی از همراهانش در یک اقدام تروریستی به شهادت رسیدند که اندیشکدههای آمریکایی دیروز از ضرورت حمله به ایران سخن گفته بودند و مقامات اسرائیلی و انگلیسی نیز پیرامون چگونگی مقابله با برنامه هستهای ایران با یکدیگر در تلاویو ملاقات کردند.
به گزارش خبرگزاری فارس، ساعت 8:30 صبح امروز، 21 دیماه، دو نفر تروریست موتورسوار در خیابان شهید گلنبی و روبهروی دانشکده علوم ارتباطات دانشگاه علامه طباطبایی با نزدیک شدن به خودروی پژویی با سه سرنشین که یک نفر از آنها مهندس "مصطفی احمدی روشن" دانش آموخته رشته مهندسی پلیمر از دانشگاه صنعتی شریف و معاون بازرگانی سایت نطنز بوده است؛ دو عدد بمب را به داخل خودرو پرتاب و سپس فرار میکنند.
با انفجار این بمب مهندس احمدی روشن بلافاصله به شهادت میرسد و دو همراه وی نیز به شدت مجروح میشوند.
همین دیروز بود که فکر می کردم مباحث علمی چقدر عاشقانه اند....
و امروز فهمیدم این روزها بال علم چه زود می تواند آدم را به خدا برساند ....
گلویمان تشنه شربت شهادت ماند ...
هر روز دانشمندی سبکبال به آسمان می پرد .....
چشم دیدن فکرت را نداشتند که مغزت را نشانه رفتند .........
و نفهمیدند که شکستند شیشه عطر را ....
و جهان را عِطر تفکر و ایمان و اعتقادت سریعتر از پیش درمی نوردد......
ما فرزندان امامیم.....
"بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می شود" ......
متن از وبلاگ شاهد
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:53 عصر روز چهارشنبه 90 دی 21
مِّنَ المـُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا مَا عاهَدُواللهَ عَلَیْهِ فَمِنهُم مَّن قَضَی نَحْبَهُ وَ مِنهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلا
به نقل از سردار قاسم سلیمانی:
هیچوقت فکر نمی کردیم بنا باشد ما برای احمد صحبت کنیم، خاک برسرما که امروز ما زنده ایم و احمد در میان ما نیست و من برای او بناست صحبت کنم، این هم یکی از رسمهای روزگار است. پسر شهید احمد یک جمله قشنگی می گفت روز شنیدن خبر احمد گریه می کرد، زمزمه می کرد با خودش و می گفت: «هی ما را لوس کردی، به خودت عادت دادی، حالاما چه باید بکنیم». شاید در نبود شهید کاظمی بهتر می شود از او حرف زد.، دیگه نیست بگوید: «ول کن پسر، خوشت می آید»، می گفت: حال می کنم وقتی دژبان ها جلوی مرا می گیرند، هل می دهند، دلم می خواهد به من بگویند چکاره ای؟
کسی هر وقت یک عزیزی را از دست می دهد، یکسال، دوسال یا چهل روز به یادش هست، ازش اسم می برد، کمتر اتفاق می افتد یک مدت طولانی آدم درگیر کسی بشود که از دست می دهد، 19 سال احمد، حسین حسین می کرد به یاد شهید خرازی. هیچ جلسه ای، هیچ خلوتی، جلسه رسمی، جلسه دوستانه، جلسه خانوادگی، مسافرتی وجود نداشت که او یاد باکری و خرازی و همت و این شهدا را نکند.
هیچ نمازی ندیدم، که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند وپیوسته این ذکر: «یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی » ورد زبان احمد بود وبعد گریه می کرد. ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:55 عصر روز دوشنبه 90 دی 19