هر که می خواهد ما را بشناسد، داستان کربلا را بخواند.
شهید آوینے
این روزها مزارتان حال و هوای غریبی دارد،برای آنان که کربلا را ندیده اند.
چه خوش فرموده امام راحلمان:
نام نیک را از خداوند بخواه. قلوب مردم را از صاحب قلب خواهش کن با تو باشد. تو کار را برای خدا بکن،
خداوند علاوه بر کرامت های اخروی و نعمت های آن عالم در همین عالم هم به تو کرامت ها می کند.
تو را محبوب می نماید. موقعیت تو را در قلب زیاد می کند. تو را در دو دنیا سربلند می فرماید.
نام ماست که گم شده است، شما را اهل آسمان ها همه می شناسند.
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:35 صبح روز جمعه 91 آذر 3
خدایا برای دوستانم ایمان غواص های والفجر 8
شجاعت خط شکنان کربلای 5
استقامت جانبازان شیمیایی
ثواب اشک جاماندگان از شهدا
سلوک شهیدان باکری و همت
وعزت شهدای گمنام را از درگاهت خواستارم.امین...
فرارسیدن هفته دفاع مقــــــــدس گرامے باد.
آن سو جلو رفتند در شب های بی برگشت
این سو عقب رفتند کم کم روسری ها هم...
عبدالرحیم سعیدی راد
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 3:32 عصر روز جمعه 91 شهریور 31
/خیلی آرام و آهسته دراز کشید ، بی آنکه دردی از جراحت بر رخسارش هویدا باشد . با دست اشاره کرد که آن اشارت را درنیافتیم . تجلایی پیش از حرکت به همه گفته بود : « با قمقمه هاے خالے حرکت کنید چون ما به دیدار کسے می رویم که تشنه لب شــــــــهید شده است . » آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد/
قائم مقام فرمانده قرارگاه ظفر وفرمانده طرح وعملیات قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) (ستاد کل نیروهای مسلح) سال 1338 در شهرستان تبریز به دنیا آمد . پس از سپری کردن دوران دبستان ، راهی دبیرستان تربیت تبریز شد ، و دیپلم خود را در رشته ریاضی گرفت .
تجلایی در همین دوران ، توسط ساواک احضـار شد ، چرا که از امضاء برگه عضویت حزب رستاخیز امتناع ورزیده بود . با آغاز حرکت مردم علیه رژیم پهلوی در سال 1357 ، تجلایی نیز فعالیت خود را شروع کرد . او در تمامی تظاهرات و اجتماعـات مردمی علیه رژیم پهلـوی حضور فعـال داشت و به چـاپ و پخش اعلامیـه هـا مشغول بود .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، تجلایی در سال 1358 ، به عضویت سپاه پاسداران درآمد و یک دوره آموزشی نظامی پانزده روزه را زیر نظر سعید گلاب بخش - معروف به « محسن چـریک » - در سعد آباد تهران گذراند . تجلایی که در امر آموزش فنون رزمی مهارت زیادی کسب کرده بود ، پس از مدتی ، در پادگان سیدالشهداء(آموزشگاه درجه داری سیدالشهداء تبریز) به عنوان مربی آموزشی مشغول به کار شد.
او در آموزش نظامی بسیار جدی و سخت گیر بود و می گفت : من در عمر خود پانزده روز آموزش دیده ام و فردی به نام محسن چریک به من آموزش داده و گام از گام که برداشته ام ، تیری زیر پایم کاشته است . اکنون می خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را به جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشی یک قطره از خون شما بریزد ، من مسئولم و فردای قیامت باید جوابگو باشم . سختگیری وی در آموزش به حدی بود که در میان نیروها به « علی رگبار » معروف بود . ادامه مطلب...
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 12:33 عصر روز دوشنبه 91 شهریور 13
نمونهای از تواضع احمد این بود که در مراسمهای مختلف مثلا در هفته جنگ که فرماندهان را دعوت میکنند یا یک روز ستاد کل دعوت میکند. به جلسهای، ترتیب چیدن صندلیها به نسبت درجه و رتبه و جایگاه است و هر کس جای مشخصی دارد.
یکی از علتهایی که من امتناع داشتم از شرکت در مراسم ها به خاطر اخلاق و برخورد متواضعانهی احمد بود، یک معرکهای داشتیم در جایگاه، احمد همه را به هم میریخت و جابه جا میکرد تا خودش آخر بایستند، امکان نداشت که این جوری نباشد.
یک روز به آقا رحیم گفتم که شما فکر میکنید که ما به احمد خط میدهیم؟ احمد را ما نمیشناسیم؟ احمدی که در جنگ وقتی تصمیم میگرفت که بگوید نه، همه میگفتند حریف احمد نمیشویم آن وقت این ادب احمد است؛
مسافرت میخواستیم برویم اگر سه تا ماشین بودیم، اینقدر میایستاد تا ماشینها جلو بروند و او آخرین ماشین باشد. حتی در تردد، ادب او فوقالعاده بود، شما بگردید در بین دوستان احمد، کسی را پیدا نمیکنید که احمد بدگویی او را بگوید و غیبت کسی را بکند.اگر مخالفت داشت کوتاه یک چیزی میگفت و زیاد به این موضوع نمیپرداخت. همه را بر خودش ترجیح میداد.
سردار سرلشگر قاسم سلیمانی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 12:8 عصر روز چهارشنبه 91 تیر 7
خوشه بحال بنده ای گـــــــمنام که خدا او را بشناسد و مردم او را نشناسند.این ها چراغ های هدایت و چشمه های دانش هستند که هر فتنه تاریک از برکت آن ها برطرف می شود. پیامبر*ص*
سلام، سلام بر چشم انتظاری ،سلام بر بوی تربت، سلام بر سرزمینی که از آن همه جوان، فقط استخوان هایشان را به آغوش میهن بازگرداند ،خیلی هاشان بی سر ، خیلی هاشان هم بی پلاک، سلام بر دل مادران، سلام بر مفقودین ،درود بر شهدای گمنام
تو می آمدی مثل همیشه ، گمنام! ومن چه ساده دل می بستم مثل قبل . دوباره می رفتی از پس یک تشییع کوتاه نیم روزی و من باز هم دل برمی داشتم و سلام هایم را بدوش می کشیدم و می رفتم به سمت فردا به آن نمی دانم کجا و کجا... دل خوش میکردم به آمدنی دیگر که معلوم نبود باز کی از راه برسد. اما این بار تو نمی روی و برای همیشه میهمان شهر ما شده ای
خوش آمدی تو باخودت نور آوردی و عطر تمام خوبی ها
ای کشتگان عشق برایم دعا کنید یعنی نمیشود که مرا هم صدا کنید؟
شـــهید...
ای که نام تو خلاصه ی پاکیست چقدر پیراهن خاکی توافلاکیست
چقدر قمقمه ی خالی ات ادب دارد هنوز نام اباالفضل زیر لب دارد
شادی ارواح پــــــــــــــاک شهدا صــــــــــــــــلوات
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 7:16 عصر روز شنبه 91 خرداد 27
امشب خبر از نشاط و عید آوردند یک دسته کبوتر سپید آوردند
در کوچه انتظار، از کعبه خون تابوت مطهر شـــــــــــهید آوردند
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 9:28 عصر روز جمعه 91 خرداد 26
داشتم غذاها و وسایل را می چیدم توی ماشین که مسئولمان آمد و گفت:
امروز به حاج حسین دو تا نوشابه بده!
گفتم : تو بگو ده تا! حاجی جون بخواد نوشابه چیه؛
اما همین چن دقیقه پیش اینجا بود و پول نوشابه اضافیشو داد!
با تعجب پرسید: تو هم گرفتی؟
گفتم : چی فکر کردی! اگه نمی گرفتم که محال بود قبول کنه.
تازه اولش هم کلی قسم خوردم که نوشابه به اندازه ی کافی هست و به همه می رسه!
همرزم شهید خرازی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 4:55 عصر روز شنبه 91 خرداد 20
چه خوش است؛ دست از جان شستن و دنیا را سه طلاقه کردن،
از همه قید و بند اسارت حیات آزادشدن،
خوش دارم از همه چیز و همه کس ببرم و جز خدا انیسی و همراهی نداشته باشم.
خوش دارم که زمین زیراندازم و آسمان بلند رواندازم باشد و از همه زندگی و تعلقات آن آزاد گردم.
خوش دارم هیچ کس را نشناسد، هیچ کس از غم ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد،
هیچ کس از راز و نیازهای شبانه ام نفهمد، هیچ کس اشک های سوزانم را در نیمه های شب نبیند،
هیچ کس به من محبت نکند، هیچ کس به من توجه نکند،
جز خدا کسی را نداشته باشم، جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم، جز خدا انیسی نداشته باشم، جز خدا به کسی پناه نبرم.
*شهید چمران*
تا ابد به آنهایی که وقتی بیآبـــــ شدند قمقمهها را خــــــــاک کردند تا کمتر یاد آب بیفتند مدیـــونیم.
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 8:41 عصر روز دوشنبه 91 خرداد 8
تولد:1333، خرمشهر
شهادت: سانحه هوایی ، هفتم مهرماه 1360
علاقه جهان آرا به امام*ره*:
این علاقه قابل توصیف نیست. یادم هست یک روز صبح محمد گفت: «دیشب خواب دیدم در یک محیط رزمی هستم و حضرت امام*ره* هم آنجا هستند و من دارم در برابر حملات دشمن از حضرت امام*ره* دفاع می کنم.» آن روز صبح با ذوق و شوق عجیبی می پرسید: «واقعاً من در حال دفاع از امام*ره* هستم و دارم از ایشان دفاع می کنم؟» این خواب امید بزرگی در وجودش پدید آورده بود.
آخرین دیدار:
یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصی داشت. می دیدم موقع نماز قنوت هایش عوض شده. بیش از حد در قنوت می ایستد. همین نشانه ها مرا به فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر برخوردهای عاطفی اش بیشتر شده بود. این آخری باری بود که محمد را دیدم.
موقع خداحافظی با حال عجیبی حمزه را بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم دارد او را می بوید، با تمام وجود. انگار سیر نمی شد. بعد کنده شد و رفت. یک ماه بعد هم در پزشکی قانونی چشمم به عکسش افتاد. بعد از آن در مراسم هم توانستم جنازه اش را ببینم.
هنوز بعد از گذشت این همه سال آرامش چهره اش برایم تازه است و این آرامش هنوز مرا سر پا نگه داشته و خواهد داشت.
به برادران میگفت:
«انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک امتحان الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان آن امتحان باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و فتنهها با خلوص و شهامت، محکم بایستیم و از طولانی شدن دوران امتحان و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینکه خود را از قید افکار شرکآلود و وابستگیها، پاک و خالص میکنیم، ریشه و نهال انقلابمان عمیق و استوارتر میشود و از انحراف و شکست مصون میماند.»
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:25 صبح روز شنبه 91 اردیبهشت 30
در سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند . روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.
حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم . آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟
حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم .
اسفندیار مبتکر سرابی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 6:8 عصر روز سه شنبه 91 اردیبهشت 26