امروز روز شهادت مردی بود که خیلی دوستش دارم...
با اینکه یک مدتی است نمیتوانم پست بگذارم
اما امروز را آمدم فقط به خاطر یاد حاج احمد
روحت شاد ای شهید راه عشق..
امروز روز شهادت مردی بود که خیلی دوستش دارم...
با اینکه یک مدتی است نمیتوانم پست بگذارم
اما امروز را آمدم فقط به خاطر یاد حاج احمد
روحت شاد ای شهید راه عشق..
نمونهای از تواضع احمد این بود که در مراسمهای مختلف مثلا در هفته جنگ که فرماندهان را دعوت میکنند یا یک روز ستاد کل دعوت میکند. به جلسهای، ترتیب چیدن صندلیها به نسبت درجه و رتبه و جایگاه است و هر کس جای مشخصی دارد.
یکی از علتهایی که من امتناع داشتم از شرکت در مراسم ها به خاطر اخلاق و برخورد متواضعانهی احمد بود، یک معرکهای داشتیم در جایگاه، احمد همه را به هم میریخت و جابه جا میکرد تا خودش آخر بایستند، امکان نداشت که این جوری نباشد.
یک روز به آقا رحیم گفتم که شما فکر میکنید که ما به احمد خط میدهیم؟ احمد را ما نمیشناسیم؟ احمدی که در جنگ وقتی تصمیم میگرفت که بگوید نه، همه میگفتند حریف احمد نمیشویم آن وقت این ادب احمد است؛
مسافرت میخواستیم برویم اگر سه تا ماشین بودیم، اینقدر میایستاد تا ماشینها جلو بروند و او آخرین ماشین باشد. حتی در تردد، ادب او فوقالعاده بود، شما بگردید در بین دوستان احمد، کسی را پیدا نمیکنید که احمد بدگویی او را بگوید و غیبت کسی را بکند.اگر مخالفت داشت کوتاه یک چیزی میگفت و زیاد به این موضوع نمیپرداخت. همه را بر خودش ترجیح میداد.
سردار سرلشگر قاسم سلیمانی
سرمای شدیدی خورده بود . احساس می کردم به زور روی پاهایش ایستاده است .من مسؤول تدارکات بودم . با خودم گفتم :خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه . همین کار را هم کردم .با چیز هایی که توی آشپز خانه داشتیم،یک سوپ ساده و مختصر درست کردم...
از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است .گفت چرا برای من سوپ درست کردی ؟گفتم حاجی آخه شما مریضی ،نا سلامتی فرمانده ی لشکرم هستی ،شما که سر حال باشی ، یعنی لشکر سر حاله ! گفت :این حرفها چیه می زنی فاضل؟من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیه ی نیرو هام فرق گذاشتی؟ توی این لشکر ،هر کسی مریض بشه ،تو براش سوپ درست می کنی ؟ گفتم :خوب نه حاجی ! گفت : پس این سوپ رو بردار ببر ،من همون غذایی رو می خورم که بقیه ی نیرو ها خوردن .
گفت : چون تو از هر لحاظ مورد اطمینان من هستی ،می خوام از این به بعد ،برای ساخت و سازهای لشکر ،مسؤول خرید باشی .
از همان روز مشغول شدم .کم کم چم و خم کار توی بازار دستم می آمد . گاهی به چشم خودم می دیدم که بعضی ها با چند تا زد و بند ،به چه راحتی پولدار می شوند !یک روز بعد از این که گزارش کارم را دادم ،گفتم :سردار ما الآن چند تا حواله ی آهن داریم که داره باطل می شه ،اگر اجازه بدین آهنش را بگیریم و چون خودمون لازم نداریم ،توی بازار آزاد بفروشیم ،اون وقت پولش را برای کارهای دیگه ی لشکر مصرف کنیم .سردار دقیق شد توی صورتم .گفت :آفرین ! بازم از این نظرا داری ؟
به قول معروف سر ذوق آمدم . دو،سه تا پیشنهاد دیگر هم دادم ....
همان روز سردار حکم انتقالی مرا به کردستان نوشت! از سال 72 تا 75 ،توی کردستان خدمت کردم . تحصیلات دانشگاهی ام هم ناتمام ماند ،و کلی مشکلات دیگر برایم درست شد .یک بار که سردار آمده بود کردستان ،به ام گفت :پورشعبان ،تو بچه ی سالهای جنگ و خون بودی ، حیفم اومد گرفتار مادیات بشی ،برای همین فرستادمت کردستان !
جزایر مجنون را گرفته بودند. پشت سرشان تا سی کیلومتر خشکی بود.
انگشتنش قطع شده بود .
درگیری ها که کم تر شد کمی نمک را در یک کاسه آب ریخت وانگشتش راگذاشت توی آب نمک.
می گفت هم عفونت نمی کند هم خونش بند می آید.
خوب دارو هم کم بود.
از همرزمان شهید
سردار مقدم برایمان یک داستان تعریف کرد؛ گفت در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود.
ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد. گفتم مثلا شش هزار دلار. گفت: “مقدم نزن این ها اینقدر نمی ارزند.”
آقای مقدم می گفت خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت.
می دانید چرا؟ چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاٌ الی الله دشمن را نابود کرد.
یک بار رفته بودیم شمال. تابستان بود گویا. پدر می خواست اخبار را گوش کند، چون همیشه پیگیر اخبار بود. به من گفت برو بیرون آنتن را ببر بالا. توقف کردیم، یک آقائی از دور گفت اینجا نه ایست. من هم آمدم سوار شدم. گفتم بابا یکی هست می گوید بروید. بابا گفت کاری نمی خواهی انجام بدهی، یک دقیقه آنتن را درست کن. آن مرد آمد دم پنجره ماشین. پدر گفت می خواهد آنتن را درست کند الان می رویم. تا آمدیم راه بیافتیم گفت؛ بهت می خورد سپاهی باشی. بابا گفت چطور مگه؟ خلاصه سر صحبت باز شد و معلوم شد رزمنده بوده.
گفت من مشکلی دارم، اگر در سپاه هستی مشکل ما را حل کن. پدر مشکل را پرسید. سوارش کردیم که هم تا یک مسیری برسانیمش و هم مشکل خود را مطرح کند. در مسیر بابا از او در مورد مسائل مختلف سوال کرد و ازجمله درباره فرمانده لشگر امام حسین(ع) (که البته خود پدرم در آن زمان فرمانده لشگر امام حسین بود) این بنده خدا شروع کرد فحش و دری وری را به احمد کاظمی گفتن؛ که آره آمده شده فرمانده لشگر 14 امام حسین و آدم مغروری است و می گفت تا انسان های متواضع و خوبی مثل شماها هستند چرا امسال احمد کاظمی باید فرمانده باشد؟ اول از بابا پرسید شما کجای سپاهی؟ بابا گفت من یک رزمنده بودم.
خیلی بد گفت. حالا من و سعید برادرم حرصمان گرفته بود، واقعا می خواستیم آن نفر را خفه کنیم بابا از آینه علامت می داد چیزی نگویید. بعد بابا از مشکل او پرسید. وقتی دم خانه اش رسیدیم دیدم اوضاع خانه اش خراب است، وام می خواست برای تکمیل خانه. خانه اش در مرحله سفت کاری بود. آن مرد برگشت به پدر ما گفت: ای کاش همه مثل تو بودن و ای کاش تو می شدی فرمانده لشگر و از اینجور حرف ها. بابا گفت این تلفن را بگیر با فلانی هماهنگ کن و بیا قرارگاه حمزه تا مشکل را حل کنیم. عمدا هم نگفت لشگر 14 تا شک نکند، چون آن زمان فرمانده لشگر 14 هم بود.
بنده خدا رفت آنجا. تا به حاج آقا گفته بودند فلانی آمده ایشان می فهمند چه کسی است. می گوید بیاوردیش داخل. از اینجا به بعد را حاج آقا خودش تعریف می کند. می گوید: بنده خدا آمد داخل اصلا داشت می مرد. اسم و اتیکت من را دید داشت سکته می کرد و شروع کرد به عذرخواهی. بعد هم بابا کارش را حل کرد و رفت دوست دارم الان آن آقا را پیدا کنم.
این خاطره از این جهت برایم جالب است که پدرم چقدر خالصانه کار می کرد که حتی خیلی از بچه های سپاه هم او را نمی شناختند و چقدر گمنام بود همیشه می گفت اگر کار برای رضای خدا باشد لزومی ندارد غیراز خدا از آن باخبر باشد.
اگر کسی در جلوی ایشان می خواست راجع به فرد دیگری حرف بزند ، با ظرافت و خیلی صریح ، حرف را عوض می کرد و می گفت:"بیا داخل جمع خودمان!" و بحث را عوض می کرد. در مقابل غیبت کردن خیلی حساس بود.
بعد از اینکه به فرماندهی تیپ منصوب شد، به ایشان گفتم : چه نام می خواهی برای این تیپ بگذاری؟
رفت با دوستانش مشورت کرد و بعد آمد و گفت: تیپ نجف اشرف چون ماهم اهل نجف آبادیم و هم به امیرالمومنین خیلی عشق و علاقه داریم.این اسم مبارک باعث می شود تا انشاءالله در همه عملیات ها پیروز شویم.
همرزم شهید کاظمی
بابا خیلی روی زیارت عاشورا تأکید داشت.همیشه به من و سعید می گفت:قبل از خوابیدن و بیرون رفتن از خانه،هر قدر که می توانیم قرآن بخوانیم.
می گفت تأثیرش را در زندگی تان می بینید.قرآن خواندن و زیارت عاشورای خودش که ترک نمی شد.هر روز صبح در راه محل کارش زیارت عاشورا می خواند.صبح های جمعه هم چهار تایی دور هم می نشستیم در همین اتاق و سوره جمعه می خواندیم.
منبع : کتاب احمد ، بنی لوحی سید علی ، ص 139روایت محمد مهدی کاظمی
رفته بودیم بنزین بزنیم.عجله داشتیم.
پیرمرد گوشه پمپ بنزین واکس می زد.
گفت: بروید کفش هایتان را واکس بزنید پولش بامن.
گفتم: دیرمان می شود.
گفت: پیرمرد برای روزی اش اینجا نشسته ،بروید واکس بزنید.
**************
احمد کاظمی اخلاق عجیبی داشت، از احوال سربازها می پرسید، از جای خوابشان، خوراکشان،
این اخلاق مال حالا نیست؛ توی جبهه هم همین طور بود.
اعتقاد داشت هر که در خط جبهه جلوتر باشد غذایش باید بهتر از کسی باشد که عقب تر است
سنگر مستحکم مال خط مقدم بود نه مال پشت جبهه.
همرزم شهید احمدکاظمی