او یک عارف بود .
همیشه با وضو بود .
نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمیشد .
معتقد بود ؛ هر چه میکشین و هر چه که به سرمان می آید از نافرمانی از خداست و همه ، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد .
در دوران خدمت سربازی ، شهید خرازی به همراه عده ای دیگر به اجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفار (عمان) فرستاده می شوند .
حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود ، نماز را در آن سفر تمام می خواند .
وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت :
" این سفر ، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند. "
دو خاطره:
نگاهش میکردم یه ترکه دستش بود روی خاک نقشه منطقه رو توجیه می کرد بهم برخورده بود فرمانده گردان نشسته یکی دیگه داره توجیه می کنه فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته تا اون موقع ندیده بودمش.بلند شدیم می خواست برود دستش رو گرفتم گفتم: شما فرمانده گروهانی؟ خندیدو گفت: نه یه کم بالاتر. دستم رو فشار داد و رفت.
حاج حسن گفت: تو اون و نمی شناسی؟ گفتم: نه. کیه؟
گفت: یه ساله جبهه ای هنوز فرمانده تیپت رونمی شناسی؟
***
دور تا دور نشسته بودیم نفشه آن وسط پهن بود.حسین گفت: تا یادم نرفته این و بگم، اونجا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته بگید بچه ها ببینن چقدر از بین رفته، پولشو به صاحبش برگردونین.
در جبهه بین اشک و لبخند فاصله نیست...
آنها سرگرم زراعت عشقند......
ای کاش ما را همراه گامهای دلاور و میهمان سکوتتان می کردید .