سرمای شدیدی خورده بود . احساس می کردم به زور روی پاهایش ایستاده است .من مسؤول تدارکات بودم . با خودم گفتم :خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه . همین کار را هم کردم .با چیز هایی که توی آشپز خانه داشتیم،یک سوپ ساده و مختصر درست کردم...
از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است .گفت چرا برای من سوپ درست کردی ؟گفتم حاجی آخه شما مریضی ،نا سلامتی فرمانده ی لشکرم هستی ،شما که سر حال باشی ، یعنی لشکر سر حاله ! گفت :این حرفها چیه می زنی فاضل؟من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیه ی نیرو هام فرق گذاشتی؟ توی این لشکر ،هر کسی مریض بشه ،تو براش سوپ درست می کنی ؟ گفتم :خوب نه حاجی ! گفت : پس این سوپ رو بردار ببر ،من همون غذایی رو می خورم که بقیه ی نیرو ها خوردن .
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 1:44 عصر روز پنج شنبه 91 تیر 1