شب عملیات بود. حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت: ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمی ده. نزدیک تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه: درن، درن، درن،... (آهنگ پلنگ صورتی!)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه، شادمانه مرگ رو به بازی گرفته.
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بوممممم..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش. بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: منم از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم. اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشاً پوستشو (اون کاغذشو ) نکنید.
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش بشه ها یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده.
پی نوشت : هیچ دقت کردین چن روزیه افتادم تو خط جبهه. آخه هر وقت دلم برای اخلاص ،صفا ،عشق،ایثار و خلاصه همه ی چیزای خوب تنگ میشه اونجاست که می تونم پیداش کنم...در قطعه ای از بهـــشـــــــــت