چنان در قید مهرت پای بندم که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم گهی برحال بی سامان بخندم
مرا هوشی نماند از عشق وگوشی که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار حدیث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم ازدوست مده گر عاقلی بیهوده پندم
چنین صورت نبندد هیچ نقاش معاذالله من این صورت نبندم
چه جانها در غمت فرسود وتنها نه تنها من اسیر و مستمندم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته درگور برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت گر آسایش رسانی ور گزندم
و گر در رنج سعدی راحت توست من این بیداد بر خود میپسندم
پی نوشت: داشتم غزلیات سعدی میخوندم که به این شعر برخوردم تیتراژ پایانی سریال از یاد رفته اس که متنشو خیلی دوس داشتم البته اونجا همه ی شعرو نمیخوند.