نیمه شبها با خیالت درد و دلها می کنم شکوه های بی شمار از دست دنیا می کنم
این زمانه سخت می گیرد به من یا بن الحسن من به عشقت با همه غم ها مدارا می کنم
کلبه ویران و تاریک دلم بی ارزش است با خجالت من کلیدش بر تو اهدا می کنم
عاشق خدمت به تو هستم عزیز فاطمه خویش را بهر فرج مولا مهیا می کنم
گشتم آواره صحرای عشقت سال ها همچو مجنون خویش را پا بست لیلا می کنم
من اسیر روی گندم گونه ات هستم بذار تا تو هستی پشت بر صدها زلیخا می کنم
هردم از من جرم وعصیان وخطایی سر زند بهر بخشش نزد تو یادی ز زهرا می کنم
خوب می دانم که بین نخل های علقمه خیمه سبز تو را یک روز پیدا می کنم
من نمی دانم چرا آواره زینب شدی عاقبت روزی خودم حل معما می کنم
من شنیدم عمه ات را کربلا سیلی زدند از همین رو چشمهایم را چو دریا می کنم
شاعر:وحید قاسمی
تصویر از وبلاگ گرافیک مذهبی