دلم گرفته، بد جوری گرفته، از بدعهدی، از عهد شکنی ما انسانها . به کوچک ترین قول خود عمل نمی کنیم; حال به پیامبر زمانمان باشد یا اماممان و یا حتی خدایمان . هنوز گلهای کف نیل را از پایمان نکنده ایم که سراغ شکل خدا را می گیریم! غیبت سی روزه موسی *ع* که چهل روز می شود سراغ گوساله سامری می رویم! و هنوز صدای «من کنت مولاه فهذا علی مولاه » محمد *ص* از غدیر به گوش می رسد که ... و اینجاست که فاجعه بشریت رخ می دهد ..
.
دلم گرفته، از بد قولی و از بدعهدی; عهدی که بستیم و وفا نکردیم و هنوز هم نمی کنیم . دنیا پر شده از ظلم، پر شده از فساد، پر شده از فجور و کسی نیست که نجاتمان بدهد . اما هنوز بشریت یک منجی دارد . یک مصلح، یک غایب . کسی که آمدنش خیلی بیشتر از ده روز موسی *ع* طول کشیده است . و ما هم سراغ گوساله سامری زمانمان رفته ایم .
چرا؟ واقعا چرا فراموشش کرده ایم؟
هر صبح که بیدار می شویم; دنبال کسی می گردیم که چاره ساز مشکلاتمان باشد و هر شب که ناامید و خسته چشم بر هم می گذاریم دلمان نوید آمدن او را می دهد و هر زمان که نامش را می شنویم وجودمان پر می شود از انتظار . انتظاری پر از امید . اما چه زود فراموشش می کنیم و چه زود از یاد می بریمش!
دلم گرفته، بد جوری گرفته; هوای آن غایب از نظرها را کرده; او که هست و نمی بینمش او که وجودم را تسخیر کرده و پیدایش نمی کنم . او که قلبم اگر تپش دارد; به خاطر وجود اوست . چشمهایم برای دیدن ماه وجود او به این سو و آن سو می چرخد و گوشهایم به امید شنیدن صدای دلنوازش هنوز هم می شنود . دست و پایم به امید اجرای فرمان او توان حرکت دارند و زبانم برای لبیک گفتن به او .
دیگر نمی توانم در خانه بمانم . همیشه همینطور است; دلم که می گیرد می روم بیرون، قدمی می زنم . حرم و یا جمکرانی می روم تا شاید خودش را پیدا کند . اما این بار فرق می کند . فکرم در هوای کسی پرواز می کند که تا به حال از او غافل بودم . چشمهایم دلیلی برای دیدن دارند و قدمهایم دلیلی برای رفتن . شاید امید دیدار، شاید دیدار مصلح .
از خانه که می زنم بیرون، باد خنکی سر و صورتم را نوازش می دهد . حالم کمی جا می آید . می روم اما نمی دانم کجا .
با شنیدن صدای سلام پسر همسایه دیوار به دیوارمان به خود می آیم . حال مرا که می بیند پوزخندی می زند . من هم سلامی می کنم و ببخشیدی می گویم و می گذرم .
به کسی فکر می کنم که دنیایمان را اصلاح خواهد کرد . نه فقط دنیا، که آخرتمان را هم; نمی دانم وقتی که بیاید دنیا چه جور می شود و چه رنگی به خود می گیرد؟ ما چقدر باید تغییر کنیم؟ تا مدینه فاضله چقدر فاصله داریم؟ چقدر از کارهایمان درست است؟
به خیابان می رسم . چند دقیقه ای منتظر می شوم تا اینکه پیکان سبزی چراغ می زند . دستی تکان می دهم . نگه می دارد و سوار می شوم . پشت ماشین دو نفر مشغول صحبت هستند . «آره بابا هیچی حالیش نبود . جنس متری یک و پونصد را بهش انداختم چهار تومن . می گم که اینا مسافرن، میان زیارت، سوغاتی که می خرن چیزی حالیشون نیس . باید قیافه طرف رو ببینی و یه قیمت بندازی بلکه بگیره ...»
خدای من! چقدر در گرداب دنیا غرق شده ایم! غافل از روزی که باید به خدا پاسخ گفت . نمی دانم اگر اکنون امام عصر (ع) ظهور کند; چه جوابی به او خواهیم داد . حقیقتا غیر از شرم و خجالت از حضور خود در این دنیا و از اینکه خود را شیعه و منتظر می نامیم چه می توانیم بکنیم؟!
اما می دانم . می دانم که اگر بیاید دیگر کسی رشوه ای نخواهد داد و کسی رشوه ای نخواهد گرفت . می دانم که دیگر کسی گران فروشی و کم فروشی نخواهد کرد . می دانم که دیگر اینگونه نخواهد بود .
با یک ترمز ناگهانی، رشته افکارم پاره می شود . به فلکه رسیده ایم و ماشینها هم مثل افکار من گره خورده اند; شاید گرهی کور!
آقا، فلکه نگهدارین!
کرایه را می دهم و از ماشین پیاده می شوم . تا حرم راهی نمانده . می خواهم بقیه راه را قدم بزنم . از دور پسرکی با لباس کثیف و کهنه به طرفم می آید، با چند بسته بیسکویت «سه تا صد تومن آقا بخرین . آقا تورو خدا بخرین » . پسرک ده - دوازده سال بیشتر ندارد . کمی بزرگ تر از پسرکی است که چند هفته یک بار زنگ خانه را می زند: «نون خشک برام نگه داشتین؟» .
هر چه به حرم نزدیک می شوی، تعداد این بچه ها و البته بزرگ ترهای دستفروش و گدا هم بیشتر می شود . اما چیزی که بیشتر دل آدم را می سوزاند کودکان لاغراندامی هستند که در سرما و گرما، دست فروشی می کنند، نان خشک جمع می کنند و آخر سر هم گدایی .
بدتر از اینها ، کودکان فقیر در آفریقا و افغانستان و ... که حتی جایی برای دراز کردن دست نیاز خود ندارند . همیشه همین طور بوده . همیشه ثروتمندان حق مستمندان را پایمال کرده اند همیشه وسوسه ثروت و قدرت بیشتر، مانع از اجرای عدالت شده است .
اما این درد نیز درمان دارد; طبیب این درد نیز اوست . او که با حضور خود رحمت را از آسمان به زمین می کشد و سخاوت را . زمین بی هیچ منتی درهای گنجینه های خود را می گشاید . دیگر کسی بیکار نخواهد ماند . دیگر، چشمان پرسشگر دخترکی بر دستان خالی پدر دوخته نخواهد شد و چشمان شرمزده پدری بر زمین . دیگر نگاه لاشخوری، انتظار مرگ کودکی گرسنه را نخواهد کشید!!! و دیگر ...
می دانم که در آن زمان دیگر وسوسه قدرت، حقی را لگدمال نخواهد کرد . می دانم که در گوشه ای دیگر از جهان، کودکان نه از گرسنگی که به تیر هوسبازی و برتری جویی نژادی نخواهند مرد . می دانم که هیچ کودکی و هیچ انسانی به جرم دین خود و به جرم نژاد خود در فلسطین و بوسنی و ... به خون خود نخواهد غلتید .
او مظهر عدالت است . مظهر عشق و صفا و صمیمیت است . او مظهر صلح و آشتی است و دنیای ما اکنون چقدر نیازمند اوست .
به در حرم رسیده ام; وارد می شوم «السلام علیک یا ...» شنبه است و حرم نسبتا خلوت . ابتدا زیارتنامه را می خوانم و بعد به زیارت ضریح می روم . حال می دانم که چه باید از خدا بخواهم . آیا واقعا خواسته ای ضروری تر از تعجیل ظهور طبیب دلها هست؟!
بعد از نماز و کمی دعا از حرم خارج می شوم . نزدیک غروب شده و تعداد آدمهای در رفت و آمد بیشتر . پیاده راه می افتم . این خیابان تقریبا به مرکز خرید تبدیل شده است . انواع مغازه ها با اجناس فانتزی که نوعی محل وقت گذرانی برای جوانان هم هست . «ببخشین » با کسی برخورد کردم .
پسری هجده - نوزده ساله: «آقا حواست کجاست؟» نمی دانم او به من خورد یا من به او; برمی گردم و در امتداد نگاهش دخترکانی را می بینم . انگار که غم دنیا به دلم می نشیند . هرگاه که چنین نگاهی را می بینم غمگین می شوم . نمی توانم برای دخترکان بزک کرده و پسرانی که با نگاهشان آنها را تعقیب می کنند; دلسوزی نکنم . هر دو گروه هم سن و سال خودم هستند و جوان و البته دارای پاکی و عصمتی که نادانی و غفلت از عقوبت گناه لکه دارش کرده است .
می دانم که اینان اگر گناهی انجام می دهند از ناآگاهی است . می دانم که اینان آگاهی لازم را ندارند و این تغییر نگرش تنها یک مرهم دارد: ظهور
دلم گرفته; هنوز دلم گرفته . بغض راه گلویم را بسته و سردرد آزارم می دهد . به خانه که می رسم اضطراب دارم . شاید نماز و یا قرآن آرامم کند . می روم وضو بگیرم . آب را که به صورت سرخ و داغ خود می زنم نگاهم در آینه به خودم می افتد . یاد اعمال خود می افتم . کوتاهیها و گناهانم . گناهانی که انجام دادم و توبه نکردم . نافرمانیهای خدا و فرمانبریهای شیطان . یاد غفلت و بدعهدی خودم . یاد ...
دیگر نمی توانم جلوی اشکم را بگیرم . بغضم می ترکد و اشک ...
سید مرتضی آقامیری